۱۳۸۷ دی ۶, جمعه


From ToChristmas
(عکس: پنجره اتاق من، ساعت 9 صبح)

امروز 26 دسامبر وقتی از پنجره بیرون رو نگاه کردم هیچ چراغ یا شمعی پشت پنجره همسایه ها نبود.
حتی لامپ های رشته ای که به خاطر کریسمس توی باغچه ها گذاشته بودن رو برداشته بودن!
کریسمس تموم شده و اغلب مردم دارن از تعطیلات لذت می برن. خیلی ها به سفر رفتن.
سه روز پیش که دانشگاه رفتم شهر حسابی خلوت بود، من تنها مسافر اتوبوس بودم.
دو روز اخیر با وجود اینکه از خونه بیرون نرفتم احساس می کنم توی یه شهر متروکه دارم زندگی می کنم.
وقتی خبر آلودگی وحشتناک هوا و پدیده وارونگی رو در تهران شنیدم ترجیج دادم که تو یه شهر متروکه باشم.
:)
من هم با دوستام دارم برنامه سفر رو می ریزم، پیش به سوی پاریس!

--------
پی نوشت:
یکی از دوستان گفت که امروز توی مرکز خرید بوده وهمه جا شلوغ و پر جنب و جوش بوده. نمی دونم چرا من احساس کردم که باد همه آدم ها را برده! شاید چون هم خونه ای هام رفتن سفر. شاید چون پیرزنی که توی خونه روبه رو زندگی می کنه چراغ ها و شمع هاش خاموشه و سفر رفته! شاید ...

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

می نویسم در حالی که صورتم هنوز از اشک خیسه
لینکای عزیزم اومد که خداحافظی کنه، درسش تموم شده و داره بر می گرده پراگ
اومد و گفت داره می ره، می دونستم امروز همچین برنامه ای دارم چون دیده بودم داره وسایلش رو می بنده
گفت بیا سریع خداحافظی کنیم چون من خدا حافظی رو دوست ندارم
چشماش خیس بود
دستکشایی که بافته بودم رو بهش دادم و گفتم من دوباره می بافم برا خودم
همدیگه رو بغل کردیم و صورت اشکالود همو بوسیدیم و من سریع برگشتم به اتاقم!

۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

(عکس: مراسم استقبال کریسمس، گوتنبرگ)

امروز عصر به مناسبت پایان یک پروژه خیلی سخت با همکلاسی ها برنامه شام داشتیم و البته برای من جالبترین قسمتش گقتگوهای فرهنگی بود مثل این یکی:

اریک- اینجا به تساوی زن و مرد خیلی اهمیت داده می شه، به تازگی افرادی به این مساله که علائم راهنمایی مثل چراغ عابر پیاده مردونه است گیر دادن، قراره یه تصمیم هایی بگیرن که تغییرش بدن یا بعضی جاها چراغ آدمک زن داشته باشه!
من- چه عالی، برای همین من کشور شما رو خیلی دوست دارم.
راسموس- بله من هم به این موضوع افتخار می کنم کشور ما خیلی خوبه و با این کار هم کاملا موافقم!
اریک- ولی این کار ضروری نیست مخارجی داره و اهمیت چندانی نداره!

اینجا یه پادشاه داره که دوتا دختر و یک پسر داره، فرزند ارشد شاه دخترشه به نام ویکتوریا و چند سال پیش قانونی تصویب شده که بعد از پادشاه فرزند ارشد چه دختر باشه چه پسر وارث تاج و تخت می شه!

امروز چند تا پوستر تبلیغاتی بزرگ توی خیابون دیدم که پسرهای جوون خوش تیپ و نیمه عریان بودن، در کنار پوستر های دخترها توی ایستگاه های اتوبوس دیگه کسی نمی تونه بگه استفاده ابزاری یا جنسی از یه جنس خاص صورت می گیره.

توی ایران بحث در باره تفاوت های زن و مرد همیشه داغه ولی اینجا (بغیر از جمع رفقای ایرانی) خبری از این بحث ها نیست و در عین حال که می بینی یه پیرزن یا دختر خیلی جوون راننده اتوبوسه، می شه دید که چقدر دخترها، دختر هستن، جامعه اونا رو تشویق نکرده که مرد باشن چون مرد جنس برتر نیست و اونها ظریف هستن. یه نکته جالب دیگه که برداشت کردم اینه که اینجا حتی مردها هم ظریف هستن، لطافت رو در حالات و رفتارشون می شه دید، شاید این هم به خاطر همین باشه که خصوصیات نامعقول و خشنی که ما به مرد نسبت می دیم و از اون ارزش می سازیم دیگه براشون کاربردی نداره، آدم حتی می تونه زن باشه و خوشبخت باشه، آدم می تونه خودش باشه، خود خود واقعیش و خوشبخت باشه.

مردهای ایرانی بخصوص اونهایی که تازه از ایران وارد این جامعه شدن موقعیت جالبی دارن! البته اونها فکر می کنن این جامعه زن سالاره! چون اونها اغلب حتی فکر نمی کنن که یه حالت سومی هم هست به اسم برابری، فکر می کنن اگه یه جامعه مرد سالار نباشه لابد زن سالاره...


۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه


(عکس، لیندهلمن آزمایشگاه یوبیکام)

حدود دو ماهه که داریم روی یه پروژه کار می کنیم. توی این درس گروه های چهار یا پنج نفره تعریف شدن و هر گروه یک موضوع رو که مربوط به درس هم بوده انتخاب کردیم و روش کار می کنیم. قراره این چهارشنبه یه نمایشگاه از کار همه گروه ها داشته باشیم و افراد زیادی دعوت شدن که برای بازدید می یان!
موضوع پروژه گروه من یه بالشه که یه ساعت دیجیتال خیلی ظریف روش قرار گرفته و می شه آلارم روش قرار داد، وقتی که می خواد شما رو بیدار کنه کم کم روشن می شه و موتور کوچولوی داخلش ویبره انجام می ده که بیدار شین!
اگر کسی که روی این بالش خوابیده خر و پف کنه باز هم ویبره فعال می شه و باعث می شه شخص کمی موقعیتش رو تغییر بده تا خر و پف نکنه.
توی عکس اریک هم گروهی سوئدیمون رو می بینید، همگروه دیگه یه پسر ایرانیه که خدای الکترونیکه و از صبح تا عصر به عنوان مرجع کامل الکترونیک جواب سوالات تخصصی هفتاد و دو ملت رو می ده و مایه سربلندی ما شده
و البته نفر چهارم آصف پسر پاکستانی یه که علاقه خاصی به آشپزی داره و تا حالا هر چی سعی کرده منو تشویق کنه که از غذای پرادویه اش بخورم موفق نشده، البته شیرینی های خوشمزه ای درست می کنه. در کشور پاکستان هم با توجه به مشابهت فرهنگی که با ایرانی ها دارن همچین مردی یه مرد کم نظیر به حساب می یاد چون مردها توی آشپزخونه نمی رن!

۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

اولین بارصداش رو روی تیتراژ یه سریال تلویزیونی شنیدم، خیلی خوشم اومد
بعد توی یه مهمونی دوستام آهنگ ترنج رو معرفی کردن و خواننده جدیدی که خیلی با استعداده و غوغا کرده
بعد گاهی آهنگ هاشو گوش می کردم، کم کم یه فولدر توی آهنگام درست شد به اسم محسن نامجو
الان شیش ماهه که به صداش اعتیاد پیدا کردم...
اوایل تفننی گوش می کردم ولی حالا اگه به مقدار معینی در روز گوش نکنم امورات نمی گذره :)
البته دو سه هفته است که به خاطر تمرین زبان سوئدی باید مرتب رادیوی اف ام گوتنبرگ رو روی موبایلم گوش کنم و یکی از چیزایی که باعث شد متوجه وضع وخیم و اعتیادم بشم همین بود، کوفتگی در پایان روز!
سعی کردم سراغ خواننده ها و آهنگسازای دیگه ای که برام جذاب بودن برم مثل شجریان، خواجه امیری، علیزاده و گروه ها و خواننده های خارجی، اما جواب نداد که نداد.
و مشکل هنوز حل نشده...شاید باید برم Rehab!
--------------
خیلی کنجکاوم که دوچرخه ام رو ببینم، به زودی صاحب دوچرخه می شم، باید براش قفل بگیرم چون اینجا دوچرخه دزدی زیاده!
مدتی یه دارم به همه می سپرم که چند تا داوطلب پیدا کنم برای یه دوچرخه سواری تابستونی توی اروپا اما هیچ کی استقبال نکرده و الان دارم فکر می کنم که آیا تنهایی به این سفر می رم یا نه! اگه تنها برم چند تا کشور نزدیک رو خواهم رفت. الان در حد تخیله و نمی دونم تابستون شرایطم چه جوری یه!

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

عکس، سانسپورت، منزل ایلکیه و آردو

اول می خوام ابراز احساسات کنم و بعد ماجرا رو تعریف کنم،
وای خدای من، وای، وای، وای......چقدر می شه با حال بود و از زندگی لذت برد
ایلکیه ی عزیزم داره با دوست پسرش و یه زوج دیگه یه قایق بادبانی می خره و می خوان سه سال آینده رو صرف جهانگردی با یه قایق بادبانی کنن
به هیچ وجه آدمای پولداری نیستن، در مقایسه با ما فقیر به نظر می رسن، رو پای خودشون هستن و از خونواده پولی نمی گیرن، با کارای نیمه وقت کرایه خونه و غذا رو تهیه می کنن، قایقی که می خرن یه قایق ارزونه، با قیمت امروز ارز حساب کنی می شه سه میلیون و نهصد هزار تومن، من همین امروز می تونم دوتا از این قایقا بخرم...
ولی تا دلتون بخواد جسور و بلند پرواز و خوشگل پسند هستن، یعنی زندگی رو زیبا می خوان و شاید به فارسی یه کلمه خوب دیگه هم بشه براشون به کار برد، دریادل
و من گاهی با خودم مقایسه شون می کنم و بیشتر با سبک و سیاق فرهنگ و زندگی مون، ما به شدت ترسو، کوته بین، محدود و کم ظرفیت هستیم، ظرفیت شادی ما خیلی کمه، معمولا دنبال یه سوژه هستیم که زانوی غم بغل کنیم و موزیک غمگین گوش بدیم و غصه بخوریم،.... فکر کنم سرزنش کافیه برای امروز
روز یکشنبه نوبت من بود که برای جمع رفقای اروپایی غذا بپزم، چند تا کنسرو قرمه سبزی (یک و یک) خریدم با یه بسته برنج و گذاشتم توی کوله
تو خونه ایلکیه یه خورده بافتنی بافتیم و آلوا در باره پسری که زیر سر گذاشته و نقشه هایی که براش کشیده حرف می زد و ایلکیه ماجرای جالب آشنا شدنش رو با آردو تعریف کرد، بیسکویت های زنجفیلی مخصوص کریسمس رو خوردیم و آلوا به ما توضیح داد که این بیسکویت ها رو اغلب قبل از خوردن کف دست قرار می دن و یه ضربه بهش می زنن و اگه جوری بشکنه که سه تا قطعه به وجود بیاد تو می تونی یه آرزو بکنی ولی قبل از اینکه یه کلمه حرف بزنی باید آرزو کرده باشی و الا سوخت می شه...و اینطور شد که ما کلی بیسکویت خوردیم که آرزو کنیم
من برنج رو بار گذاشتم و کنسرو ها رو باز و گرم کردم، در تمام این مدت با دهن نیمه باز به ایلکیه زل زده بودم که از قایقی که می خوان بخرن و تانکر آب و مبلمانی که می خوان داخل قایق قرار بدن حرف می زد، در طول مدت شام تا وقتی که اونجا رو ترک کردم ذهنم مشغول قایق بود و هزار تا سوال ازشون پرسیدم
آردو گفت وقتی قایق رو بخرن باید روی قایق یه مهمونی برای دوستاشون بگیرن و همه شامپاین بخورن تا نپتون خدای آبها ببینه که چقدر دوست و رفیق دارن و کاری بهشون نداشته باشه
برای هزینه زندگی هم پیش بینی کردن که هر از گاهی تو یه شهر بندری جذاب مدتی بمونن و یه کار کوتاه مدت انجام بدن، یا اینکه گاهی یه مسافر تو قایق بپذیرن و کرایه بگیرن، به همین سادگی
اینها چون ملیت هلندی و سوئدی دارن توی بیشتر از صد و پنجاه تا کشور بدون هیچ مشکلی می تونن زندگی کنن یه حالتی شبیه به ما ایرانی ها ولی از اونطرف

خدایا تو خیلی بزرگی که آدمای به این باحالی آفریدی

۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه


شیلا دختر خیلی خوبیه که چند روز پیش توی اتوبوس باهاش آشنا شدم، ردیف آخر تنهایی روی یه صندلی در گوشه نشسته بودم
متاسفانه وقتی که سوار شد و پیش من اومد اونقدر غرق موسیقی گوش دادن بودم که یهو جا خوردم و نیم متر از جام پریدم
و اون که از حرکت من ناراحت شد رفت و در انتهای دیگه اتوبوس دور از من نشست
احساس بدی کردم و از دست خودم ناراحت شدم، من هم بلند شدم و رفتم چند تا صندلی اونورتر پیش اون دختر موبور نشستم و ازش پرسیدم:
[من]- می شه سگتو نوازش کنم
[دختربا روی خوش]- اوه بله، البته که می شه
[من]- وای موهاش مرطوبه
[دختربا صدای آروم و مهربون]- بله بارون میومد و خیس شده
[من در حال نوازش شیلا]- چه قیافه مهربونی داره، اسمش چیه
[دختر]- اسمش شیلا ست
[من در حال نوازش شیلا]- جه اسم قشنگی، چه با علاقه به شما نگاه می کنه
[دختر]- بله اون عاشق منه
[من در حال نوازش شیلا]- متاسفم که ازش ترسیدم، من سگا رو دوست دارم ولی هیچوقت خودم سگ نداشتم
[دختر]- شیلا خیلی دختر خوبیه، تازگی ها چند تا عمل جراحی انجام داده ولی الان حالش خیلی بهتر شده، گاهی وقتا بلند پارس می کنه و مردم اینو دوست ندارن و می گن سگت دیوونه است، ولی این واقعیت نداره، اون فقط خیلی انرژی داره و بازیگوشه، خیلی وقتا از اینکه من چیزی دستم می گیرم و حمل می کنم ناراحت می شه ودلش می خواد کمک کنه و باید یه چیزی بدم که بیاره، وقتی هنوز با پدر و مادرم زندگی می کردم شیلا هر روز صبح روزنامه رو برای پدرم می برد
[من در حال نوازش شیلا]- از آشنایی با تو و شیلا خیلی خوشحال شدم، ایستگاه بعدی باید پیاده شم
[دختر]- منم خوشحال شدم، من با این خط زیاد رفت و آمد می کنم، ممکنه بازم همو ببینیم
[من]- خدا حافظ، بای بای شیلا
[دختر]- شیلا تو هم بای بای بگو، بای بای بگو

و در اینجا سگ دستشو بالا آورد و با هم صمیمانه دست دادیم

۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

From Uni&Projects

بالاخره امروز لپ تاپم رو از پست تحویل گرفتم، تو این یه هفته که برای تعمیر و گارانتی فرستاده بودمش به یه شهر دیگه هر روز ظهر یه آقایی با صدای خیلی مهربون و لهجه انگلیسی با مزه زنگ می زد و منو از حال و روزش با خبر می کرد
عکسی که می بینید از روی یه عکس گرفته شده، این قورباغه رو توی آزمایشگاه پیدا کردیم و سوژه شده بود، بچه ها استفان رو مجبور کردن که کلمه قورباغه رو تلفظ کنه، قیافه خسته و درمونده اش دیدنی بود و آخرش هم بیشتر از یه قور نتونست بگه

امروز 5 دسامبر یه مراسم زیبا و دیدنی در شهر گوتنبرگ برگزار شد، عده زیادی از مردم و دانشجو ها مشعل به دست توی یکی از خیابونای اصلی شهر دنبال یه گروه پیشاهنگی و درشکه ای که چهارتا دختر جوون توش بودن حرکت کردن تا به استقبال کریسمس برن، مسافتی در حدود طول خیابون تخت طاووس رو طی کردیم و در فضای باشکوه میدان یوتاپلاتسن شاهد اجرای نمایش آتیش و موسیقی و یه فیلم کوتاه بودیم، خیلی جذاب بود

امروز برای اولین بار به یه برنامه
"after work"
رفتیم و فرصتی پیش اومد تا با مارکوس اتیوپیایی و اولوف سوئدی کمی تبادل فرهنگی انجام بدم
چیزهای زیادی هم در باره فرهنگ و زندگی مردم پاکستان یاد گرفتم که امیدوارم سر فرصت همه رو مرتب بنویسم

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

(Aks: Sannegarshamnen)
Laptopam moshkel peyda karde va baraye Garani ferestadam, alan ye laptop az daneshkade amanat gereftam va moshkele fonte Farsi daram bazam :)
Ye matn az Jebran mizaram ta bad!

هنگامي که مهر به شما اشارتي کرد از پي اش برويد
هر چند راهش سخت و ناهموار باشد

هنگامي که با بالهايش شما را در بر ميگيرد تسليمش شويد
گر چه ممکن است تيغ نهفته در ميان پرهايش مجروحتان کند

وقتي با شما سخن مي گويد باورش کنيد
گرچه ممکن است صدايش روياهاتان را پراکنده سازد
همان گونه که باد شمال باغ را بي بر مي کند

زيرا مهر همانگونه که تاج بر سرتان مي گذارد به صليبتان مي کشد

همان گونه که شما را مي پروراند شاخ و برگتان را هرس مي کند
همان گونه که از قامتتان بالا مي رود
و نازکترين شاخه هاتان را که در آفتاب مي لرزند نوازش مي کند
به زمين فرو مي رود و ريشه هاتان را که به خاک چسبيده اند مي لرزاند


مهر شما را همچون بافه هاي گندم براي خود دسته مي کند
ميکوبدتان تا برهنه تان کند

سپس غربالتان ميکند تا از کاه جداتان کند
آسيابتان ميکند تا سپيد شويد
ورزتان ميدهد تا نرم شويد
آنگاه شما را به آتش مقدس خود مي سپارد
تا براي ضيافت مقدس خداوند ناني مقدس شويد

جبران خليل جبران

------------------

پی نوشت، 5 دسامبر

یک ترجمه قشنگ تر دیدم و تصمیم گرفتم کلمه عشق رو به مهر تغییر بدم

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

عکس: نیمکتی در لیندهلمن

اینجا زوج های مهربون و همدل رو آدم زیاد می بینه، از پسر و دخترای نوجوونی که دم ایستگاه اتوبوس کیفشون رو پرت می کنن روی زمین و همدیگه رو بغل می کنن و می بوسن، تا پیرمرد و پیرزنایی که دست در دست هم راه می رن
گاهی فکر می کنم این نژاد بور و چشم سبز خشونت براشون تعریف نشده، حداکثر بدی ای که می شه احساس کرد بی تفاوتی و خونسردی یه، در کنار این مردم احساس آرامش می کنم

***
این رفقای اروپایی به هیچ وجه تعارف سرشون نمی شه، دیروز دومین تجربه جالب من در این زمینه اتفاق افتاد، وقتی داشتم ناهار می خوردم دوست هلندی دومتری مون اومد و سلام کرد و نشست پیش من و دوستم، طبق معمول من تعارف کردم که می خوای بچشی و اون بی درنگ با صورت شادمان بشقاب رو از جلوی من برداشت و قاشق و چنگال رو از دست من گرفت
:)
تجربه اول هم که استفان همکلاسی آلمانی بشقاب رو کامل برداشت و رفت اونطرف میز نشست بعد من بهش گفتم اگه خوشت اومده و می تونیم با هم نصف کنیم، بعد رفتم یه بشقاب دیگه آوردم و نصف غذا رو برداشتم، شاید اگه اونقدر گرسنه نبودم این کار رو نمی کردم!

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه


دیشب بعد از یه روز یکشنبه کرخ تصمیم گرفتم یه پیاده روی تنهایی برم، بعد از یه بارون حسابی مهتاب بیرون اومده بود و به نظر می رسید هوا فوق العاده است
هدفون رو تو گوشم گذاشتم، شال و کلاه و پوتین پوشیدم و راه افتادم
آهنگ های مورد علاقه ام رو از کارای نلی فورتادو ریخته بودم روی گوشیم و همه چیز آماده بود
اول به یه خیابون نزدیک خونه رفتم که کمی سربالایی بود و نور پنجره های خونه های ویلایی عروسکی لا به لای درخت ها توی تاریکی جلب توجه می کرد
هیچکس توی خیابون نبود، ساعت نه شب بود و خلوتی به خاطر سرما و تاریکی زودهنگام و روز یکشنبه بود!
از جلوی یه خونه که رد شدم صدای پارس سگ اومد، حال و هوای ده برام تداعی شده بود
یهو از لابلای شاخه های یه درخت مهتاب رو دیدم و دلم پرکشید، تصمیم گرفتم به یه جای دیگه برم
مقصد یه فضای باز بزرگ بود که چند بار موقع پیاده روی توی روز از کنارش رد شده بودم، اونجا چندین درخت بسیار تنومند وجود داره و من توی طبیعت بیشتر از هر چیزی درختای کهنسال رو دوست دارم و زیباترین منظره از نظر من همونه که دیشب دیدم، از لابه لای شاخه های درختای تنومند مهتاب رو تماشا کردم و به صدای نوازشگر باد گوش دادم
تنه یکی از درخت ها خم شده بود و البته این یکی از سه تا درختی بود که به هم چسبیده بودن، تکیه دادم و مدت ها به آسمون خیره شدم و تاب تاب خوردن شاخه ها رو و از لابه لای اون ها ماه و ستاره ها رو تماشا کردم، زیر پام تا دور دست برگ های پاییزی ریخته بود
غیر از دو نفر که با سگشون رد شدن هیچکس دیگه ای عبور نکرد از اونجا
من بودم و درخت و مهتاب و باد و ستاره و آسمون سرمه ای رنگ و برگ خزون
یاد شعر فروغ افتادم (در تمام طول تاریکی، شاخه ها با آن انگشتان دراز که از آن آهی رخوتناک سوی بالا می رفت و نسیم تسلیم به فرامین خدایانی نشناخته و مرموز، همه با هم فریاد زدند ماه ای ماه بزرگ)
اما چیزی که من می دیدم یه مجموعه هماهنگ و شاد و خردمند بود، تنها چیزی که توش جا نمی شد غم بود
سیر نمی شدم و احساس سرما هم نمی کردم ولی باد هی شدت گرفت و یه ابر گنده کم کم روی ماه رو پوشوند و نم نم بارون شروع شد
باید می رفتم
دیگه نمی خواستم موسیقی گوش کنم
می خواستم صدای هوهوی باد و پچ پچ شاخه ها تو گوشم بمونه
و به خونه برگشتم
-------------------------
بحران های روحی قبلی که گذشت، به نظر می رسه بحران روحی فعلی هم رو به پایانه تا ببینیم بحران روحی آتی چه خواهد بود
این بحران ها در واقع نمک زندگی هستن و بدون اونا آدم ارزش زندگی رو نمی فهمه
تعریف بحران: شرایط پیچیده فکری که راه حل آنی یا کوتاه مدت براش وجود نداره و حتی ممکنه نیازی هم به راه حل نباشه و زاییده ذهن خلاق خود آدم باشه، در این شرایط ارزش مقام صبر بیشتر مشخص می شه
تجربه در مدیریت بحران: حتی اگر موفق به مدیریت بحران نشدین سعی کنید از جزئیات زندگی لذت ببرین، اینجوری بحران خود به خود حل می شه
:)

۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

عکس ها: نوشدان، 8 نوامبر

کم کم همه جا برای کریسمس چراغونی می شه و حال و هوای شهر عوض می شه
شب یکشنبه است و طبق معمول خیلی ها به مهمونی، پاب یا بار می رن، مشروب می خورن و می رقصن
یه همکلاسی مهمونی گرفته و تو هم باید بری، بایدی در کار نیست ولی دوست داری توی یه جمع شاد باشی
با دوستات قرار می ذاری و یه کیک کوچولو می خری و راه می افتین
توی ایستگاه اتوبوس مقصد وقتی آدرس رو پیدا نمی کنید و زنگ می زنید، بابای دوستتون می یاد تا شما رو برسونه، این یعنی یه خونواده!
موقع برگشت توی ترام بوی الکل پیچیده (زیاد هم بد بو نیست) و جوونای مستی که دوستشون کف ترام ولو شده از ته دل می خندن و خنده کنان پیاده می شن
ساعت یک و نیم بعد از نصف شبه و تو توی خیابون هایی که پر از آدمای مسته احساس امنیت کامل می کنی و با اتوبوسی که سر ساعت می یاد تنهایی یه خونه می رسی
تو مست نیستی ولی فکر هم نمی کنی که هیچ مستی ای به تو حسی به خوبی این احساست بده، چقدر زندگی زیباست
Vow!

۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه

[عکس: رمبریت، 7 اکتبر]

فلسفه بافی های شب امتحان :)
در باب لحظه و هشیاری
------------------------------
لحظه های واقعی کدوم هستن
لحظه های انتظار یا وصال؟
درد یا شادی
لحظه ها کجا می رن و چه ارزشی دارن
چقدر مهم هستن و اهمیتشون از کجا می یاد
لحظه ها چه جوری تبدیل می شن و گذر می کنن
هشیاری کجاست در گذر لحظه ها
من کجا هستم در هشیاری
اگر هشیاری نیست پس من کجا هستم
اگر من نیستم هشیاری کجاست

در باب تنهایی
-----------------------------
تنهایی کجای لحظه است
چه جور لحظه ای تنهاییست
تنهایی حادثه لحظه هاست
یا لحظه هشیاری، تنهاییست
تنهایی بی لحظه می شود
یا لحظه بی تنهایی

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه


وقتی آدم توی یه فرهنگ جدید قرار می گیره خیلی مهمه که رسم و رسوم اونها رو یاد بگیره و مناسبت ها رو بدونه چون در غیر اینصورت ممکنه تجربیات بدی پیش بیاد.
دیشب شب هالوین بود و وقتی صدای زنگ در رو شنیدم تعجب کردم چون منتظر کسی نبودم، یه گروه از بچه ها با سر و صورت بامزه طبق رسمشون اومده بودن و شکلات و آبنبات می خواستن، و من چون آمادگی نداشتم فقط تونستم بهشون پرتقال بدم
:)
بعدش با دوستم توی اتوبوس روبروی مردی نشستیم که یه مانتوی سفید بلند تا زیر زانو پوشیده بود شبیه لباس نونوایی و موهای بلندش که تمام صورتش رو پوشونده بود تا روی سینه اش ریخته بود. یه لحظه که موهاش کنار رفت و صورتش رو دیدم
لحظه جالبی بود، پوست صورتش مثل مرده ها بود و از دو تا گوشه لبش خون چکیده بود و توی چشماش لنز سفید گذاشته بود
اگه آدم ندونه که هالوینه و یه عده اینجوری راه میفتن و می رن هالوین پارتی ممکنه از ترس سکته کنه!
وقتی از مهمونی برمی گشتیم توی تراموا یه گروه از دخترای موبور و خوشگل و مست مثل حوری های بهشتی دور و بر ما رو گرفته بودن و یکیشون کم مونده بود بیفته تو بغل امیر
:)
ظاهرا اینجا هم مراسم به خشونت کشیده می شه و مثلا دیروز یه عده جوون به اتوبوس ها و خونه ها تخم مرغ پرتاب کردن

۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه


عکس: گورستان کویبری شهر گوتنبرگ، سایت مترو-
دیروز دهمین سالگرد یه حادثه وحشتناک در شهر گوتنبرک بود.
عکسی که می بینید تصویر شخصیه به نام روزبه اصلانیان، ده سال پیش در یک مهمونی توی یکی از ساختمونای شهرداری شرکت کرده و به دلیل آتش سوزی و ایمن نبودن ساختمون و دیر رسیدن آتش نشانی 30 تا از نزدیکترین دوستانش رو از دست می ده و لحظات تلخ فراموش نشدنی رو تجربه می کنه.
من از یکی از دوستانم که سال ها اینجا زندگی می کنه اطلاعات کامل تری گرفتم:
در سوئد مرسومه که افراد برای مهمونی گرفتن از سالن های عمومی که اغلب مال شهرداری هستن یه جا رو رزرو می کنن و دوستان و آشنایانشون رو دعوت می کنن و معمولا افراد یه حق ورودی کمی هم می پردازن که اجاره سالن تامین بشه.
مهمونی مورد نظر توسط چند تا از نوجونایی که از دبیرستان فارغ التحصیل شده بودن ترتیب داده شده بوده و بیشتر مهمونا همکلاسی های سابقشون بودن.
چند تا بچه شرور که ظاهرا ایرانی تبار هم بودن به مهمونی دعوت نشدن و قصد انتقامجویی داشتن، در رو از پشت قفل کردن و آتیش سوزی راه انداختن! البته ایرانی های کمی هم نبودن که کشته شدن
ساختمون به هیچ وجه مناسب مهمونی و این تعداد آدم نبوده و یه فاجعه به بار اومده، 64 نفر توی دود و آتیش کشته شدن.
سه بار با آتش نشانی تماس گرفته شده ولی تا سومین تماس اونها جدی نگرفتن.
کسانی که مثل روزبه از این حادثه جون به در بردن دیگه نتونستن توی گوتنبرگ زندگی کنن و به شهرهای دیگه مهاجرت کردن، البته روزبه برای سالگرد این واقعه برگشته و با روزنامه مترو مصاحبه کرده، از جمله هایی که گفته چند تاشو می یارم البته ناراحت کننده است:
دی جی گفت همه باید برن بیرون ولی کسی جدی نگرفت...
دختر بچه ای که روی من افتاده بود جیغ می زد و مادرشو صدا می زد و من صدای آخرین نفس هاشو شنیدم
تصورش رو بکنید سی تا از شماره هایی که بیشترین تماس رو باهاشون داشتید از روی گوشی تون پاک کنید
------------------------------------
این حادثه توی باکاپلان اتفاق افتاده و یکی از دوستان می گفت دیروز یه عده رو دیده که مشعل به دست اونجا می رفتن
به خاطر ناراحت کننده بودن این پست از همه معذرت می خوام
------------------------------------
پی نوشت، 10 نوامبر
چند روز پیش با یکی از دوستان پیاده روی می کردیم و از محل این حادثه رد شدیم، اونجا دیوار یادبودی برای قربانیان این حادثه درست کردن که دوستم عکس گرفت و برام فرستاد:



۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

[عکس: لیندهلمن، 29 آگوست]

وای خدای من! دارم از خنده می میرم
الان یکی از همکلاسی های ایرانی ام زنگ زد و خواست دوتا ایمیلی رو که برام فرستاده چک کنم، و نتیجه اش این حالی شده که الان دارم
داستان از این قراره که یه استاد داریم که یه درس باهاش گذروندیم و درس دوم تازه شروع شده، یه دختره تقریبا همسن و سال من، قیافه سبزه و با نمک و موهای فرفری
بیشتر بچه ها زیاد دل خوشی ازش ندارن چون خیلی سخت گیره و تمرین زیاد می ده و حسابی از همه کار می کشه
اکانت جیمیل من هم که تازگی ها حسابی مشکل پیدا کرده، از این همکلاسیم خواستم که یه ایمیل تستی بزنه و منو بذاره تو بی سی سی
این پسر خوب هم رفته رو آخرین ایمیلش کلیک کرده و ریپلای زده و توش نوشته فلانی(همین استاده) خیلی خره
البته به پینگلیش نوشته و آخرش هم یه علامت لبخند گذاشته
من در اون لحظه پشت همون میز بودم و داشتم چایی می خوردم که یهو دیدم این پسر داره به خودش می پیچه و خودش رو کتک می زنه
ایملی که ریپلای کرده بود مال همون استادمون بود و خودتون تا آخرشو بخونید
بعد همفکری کردیم و یه ایمیل بهش زدیم که ببخشید این ایمیل برای شخص دیگه(بنده) ارسال باید می شد و اشتباه شد
خانم معلم هم جواب داده که من فرض می کنم گفتین فلانی بهترین معلم دنیاست
:D
البته بعدش هم چون اسم منو دیده یکی از کارهایی که باید برای من و دوستم انجام می داد رو یادش افتاده و انجام داده

۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه




امروز همه همسایه ها طبق قراری که مدت ها پیش گذاشته بودن اومدن بیرون که به فضای سبز رسیدگی کنن. همه با نشاط و خرم هستند. من هم اگه پروژه ام نیمه کاره نمونده بود الان بیرون بودم
:)
وقتی کارشون تموم شد همه با هم رفتن توی فضای باز چای و شیرینی خوردن
یه نکته جالب دیگه در باره همسایه ها اینه که همه به هم توی محل سلام میدن و می گن "هی هی" و حتی به من که براشون غریبه هستم سلام می کنن، اگر هم سنشون خیلی بیشتر باشه بازم سلام می کنن

۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه


عکس: سالتهلمن، جمعه ظهر، 17 اکتبر

امروز با یه گروه 8 نفره رفتیم به ایستگاه سالت هلمن در غرب شهر و سوار کشتی کوچیک مسافری شدیم و به یه جزیره زیبا رفتیم. این جزیره های اطراف شهر خیلی رویایی هستن، خلوت و آروم و تمیز. چند کیلومترپیاده روی کردیم، از توی خیابون ها، کنار ساحل و توی جنگل و روی صخره ها رد شدیم و عصر برگشتیم خونه.
امروز به صورت آگاهانه از داشتن جیب های شلوارم لذت بردم، از اینگه کارت اتوبوسم رو تو جیبم می ذارم و از این که موقع راه رفتن دستامو تو جیبم می ذارم خیلی حال کردم.

۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه


عکس: پارک هیسینگن، یکشنبه عصر 12 اکتبر
ایلکا پسر هلندی که تو دو تا پروژه با من همگروه بوده تا حالا چند بار در مورد دوستاش با من صحبت کرده بود. دو تا دختر که به کارای دستی علاقه دارن و من هم می تونستم تو جمعشون باشم و با هم کارای هنری انجام بدیم.
بالاخره دیروز تونستم باهاشون قرار بذارم. محل قرار خونه یکی از دخترا بود.

ایلکیه یه دختر هلندی 27 ساله است که دو تا حلقه از دماغش آویزونه و یه حلقه و یه نگین هم به لبش وصله.
آلوا هم دختر 25 ساله سوئدی یه. برای اولین بار احساس گردم تو یه جمع غیر ایرانی هستم :) و با زبون انگلیسی و سوئدی ارتباط برقرار می کردم.
ایلکیه با دوست پسرش که به قول خودش
fall in love
شده بودن زندگی می کنه، صخره نورده و عاشق چاپ روی پارچه و کاغذه، آلوا هم عاشق بافتنی یه و دستکش های نیمه تمومش رو که برای یه دوست توی کانادا می بافت آورده بود که تموم کنه.
رفتن پیش آدمایی که از یه فرهنگ دیگه هستن و تا حالا ندیدیشون خیلی کار آسونی نیست ولی من دلم می خواست همچین دوستانی داشته باشم. این دوتا دختر واقعاً ماه بودن و اگه اینا رو نمی دیدم باورم نمی شد که دخترای اروپایی هم از جنس ما هستن با احساسات و علایق شبیه به ما.

Be Eelkje goftam esmet manish chie, goft "It means Noble" behesh goftam ke esme man ham hamin mani ro mide, har do moon koli zogh kardim. pesare dasht too otaghe dige TV tamasha mikard va ma 3 ta dashtim too Ashpazkhoone ghaza mipokhtim o mikhordim o harf mizadim o karaye dasti moon ro anjam midadim.
Ye nokteye jaleb ke dishab fahmidam ine ke raveshe zarf shostane ma kheili gheyre behine ast, in Holandie goft man zarfa ro mirizam too sink va oono por az aab o kaf mikonam va bad az ye modat zarfa ro dar myaram va khoshk mikonam, goft hatta aab ham nemikesham, manam goftam "Ok and that hasn't killed anybody yet!" khob shayad bazi vaghta beshe ye khorde az keyfyate bazi kara zad va sarfe jooyi dar vaght o manabe kard.
:)

۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه


(عکس: ایستگاه اتوبوس نوشدان، سطل زباله)

emshab tasmim gereftam ta kami dar bareye zaboone Sanskrit bekhoonam va taghriban 3 sa'at cheshm az safheye monitor bar nadashtam, natijash ham in chizayee e ke inja neveshtam,
az wikipedia:

"Sanskrit is a member of the Indo-Iranian sub-family of the Indo-European family of languages. Its closest ancient relatives are the Iranian languages Old Persian and Avestan. Within the wider Indo-European language family, Sanskrit shares characteristic sound changes with the Satem languages (particularly the Slavic and Baltic languages), and also with Greek. It is a historical Indo-Aryan language, a liturgical language of Hinduism and other Indian religions,and one of the 22 official languages of India."

va man bad az 3 sa'at motaleye ye dictionary e Sanskrit be English in kalame haye jaleb ro peyda kardam:

Sanskrit - English - Notes
--------------------------------
shaakha - branch - shakheh
vetti - knows - (the exact swedish word for "know" is "vet")
vettha - know
vaari,aapah - water - aab
vaa - or
yauvana - Youth - javani
Yoga - effort - talash
yasha - success
mRita - dead - mordeh
maraNa - death - marg
muushhakaH - mouse - moosh
muurdhajaa - hair on head - moo
mushhTiH - fist - mosht
miina - The Zodiacal Pisces - borje Hoot, mahi
maatRi - Mother - Madar
pitRi - Father - Pedar
mahataa - Great - Mehin, bozorg
manu - father of human race
madira - wine - mey, sharab
bhraatRi - Brother - Baradar
bhuud - was - bood
bhuu - to be - boodan
budha - wise
balaa - force - niroo( balayaye tabii?)
bandii - prisoner - zendani, bandi
balavaan - powerful - porzoor, pahlavan
preshh - to send - ferestadan
paada - foot - pa
parNa - leaf - barg( just like "Par")
paraa - beyound - faraa
pancha - five - panj
niila - blue - abi,nili
niire - water - ab
niiruja - free from disease - salem, niroomand
naarikela - coconut - nargil
naada - sound - seda, neda
narka - Hell - jahannam( in Arabic Naar:Fire)
nakha - nail - nakhon
dhaav - to run - davidan
dve - two - do(2)
dvaara - door - dar
duurasthaM - far away - doordast
duura - far - door
duhitaa - daughter - dokhtar
diirgha - long - toolani
daaru - tree,wood - daar, derakht
dantaH - tooth - dandan
dadati - give, donate - dadan, bakhshidan
tanu - body - tan, badan
janma - birth - tavallod
jagan - world - jahan
chhid - to cut - boridan, chidan
chhurikaa - knife - chaghoo
chhatra - umbrella - chatr
chakShu - eye - chashm
chatvaari - four - chahar(4)
chakram - wheel, circle - charkh, dayereh
go - cow - gav
giita - song - taraneh
ke - who - ke, che kasi
kaarya - work - kaar
kaaryakartaa - worker - karegar, karmand
kaamaye - desire, wish - arezoo, kaam
kapota - pigeon - kabootar
kapaala - forehead, skull - pishani, jomjome( some Lorish accents: kapoo, kapoola)
aishvarya - desire for power
eka - one - yek
aatapa - heat - garma( aatash)
aagamana - comming - aamadan
ashhTa - eight - hasht
ashva - horse - asb
ashru - tears - ashk ha
ashana - food - khoraki, ghaza( we have in persian: aash, aashpazi,..)
anta - end - enteha, payan
angula - finger - angosht
angushhTha - big Toe - angoshte shast

zaheran in zaboon ba Farsi risheye moshtarek dare va hamoontor ke mishe did kalamati hastan ke shabihan be Sanskrit vali vagheyat ine ke tedade kalamate Englisi ke moshabehate ziaadi ba Sanskrit dashtan kheili bishtar bood. Kheili az kalamati ke ma estefade mikonim kamelan Arabi hastan va ye moadele gheire Arabi ham nemishe barashoon peyda kard va ya hads zad ke ghablan too Iran che kalameii estefade mishode.

Nokteye jalebe digei ke behesh fekr mikardam in bood ke har kalame chand milion bar az dahane adam ha kharej shode va ye jahayi taghir karde, in taghir key etefagh mioftade, vaghti ke Madar ba bachash harf mizade, moalem dars midade...?! Cheghadr tool keshide ke har loghat taghire shekl bede va chand bar taghir karde?! va hameye in adam ha ke in kalame ha ro estefade mikardan chi be sareshoon oomad?!

zabanshenasi bayad kheili reshteye jazzabi bashe
:)

۱۳۸۷ مهر ۱۰, چهارشنبه

امروز دم غروب با دوستم لباس ورزشی پوشیدیم و رفتیم یه خورده دویدیم
امیدوارم وقت بیشتری برای ورزش بذارم، یه اتاق با میز پینگ پونگ هم کشف کردم که توی یکی از ساختمونای دانشگاهه که کنارساختمون آی تی قرار داره، هنوز وقت نشده برای بازی بریم

کلاسی که امروز داشتم و در واقع آزمایشگاه یا لب هستش مدلش یه جوریه که جدیدترین تکنولوژی ها رو توضیح می دن( مثل پارچه های رسانا) و بعد می گن برین یه چیزی بسازین که از این تکنولوژی استفاده کنه، در حد پروتوتایپه ولی باید مدارش هم پیاده سازی بشه و کار کنه. این روش نسبت به روش های سنتی تدریس توی دانشگاهای ایران یه روش مدرن محسوب می شه که صدالبته هزار برابر بهتره
هرگز فکر نمی کردم یه روز اینقدر به مهارت های دستی من بها داده بشه
:D

۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

cheshmam az khoondane pdf khaste shode va moosighie soofie kamkar ha dare pakhsh mishe, saramo mizaram o cheshmamo mibandam,
chand ta aks az zehnam oboor mikone, hame mochale mishan va be zamin mioftan, sahne avaz mishe va man ba lebase sefidi ke astin haye goshadi dare ba sedaye daf micharkham o micharkham, ba har zarbe sabok tar o saboktar misham, oonghadr sabok ke be rahati az jomjome oboor mikonam va biroon miam, az fazayee ke por az mahdoodiato negaranio omide door misham ..., kash hamishe biroon boodam az zehn!

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

Dishab ta sa'te 9 too daneshkade boodam, yek proje marboot be darse AI ke avalin projeye JAVA e man ham bood ro bayad tamoom mikardam va email mikardam. daneshgahe IT in emkan ro be daneshjoo ha mide ke shabane roozi va 24*7 az emkanate danshgah estefade konan.
Az khooneye man ta daneshgaham Bus 31 har nim sa'at yek bar harkat mikone, inja barnameye daghighe harkate Bus ha moshakhase va too har istgah Bus haii ke tavaghof daran, masir va sa'ataye harkateshoon nasb shode. too bazi istgaha ye namayeshgare LCD nasb shode ke neshoon mide har Bus chand daghighe dige mirese be istgah, kholase man ke dishab varede istgah shodam didam 1 daghighe ro neshoon mide, shoroo kardam az 60 shomareshe makus, va vaghti adade 3,2,1 ro shemordam varede Bus shodam.

az doostam mamnoonam ke baram sa'at hadye gereftan, too Tehran hargez be fekre sa'at kharidan naboodam chon lazem nabood, va inja cheghadr be dard mikhore :)

۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

moteasefane fonte farsi nadaram va majbooram pinglish benevisam,
too in post ha say mikonam chizayi ke to in shahre farang be nazaram jaleb miaad va ehsasatam ro dar ghorbat ba digaran share konam!

chand rooze pish baraye kharid dashtam miraftam be forooshgahe Willys, ye pesare arab dasht kenare khyaboon Akardeon mizad, az kenaresh rad shodam, chand ghadam ke door shodam yadam oftad too in yek maah aslan geda nadidam va be kasi komak nakardam va hese ensandoostim erza nashode! bargashtam va 10 kron pool dadam behesh.

Ye sahneye jaleb ke gahi inja mishe did ine ke mardom ba sagashoon mian pyaderavi va ye kiseye pelastikie meshkie koochik ham too dasteshoon migiran va vaghti sageshoon pipi mikone, kham mishan va oono ba oon kise bar midaran! man ye zani ro didam ke yek sage kheili gonde dasht, az doostam porsidam age in kharabkari kone oonvaght ....!

۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه

az inke fonte Farsi nadaram narahatam, vaghti laptop begiram avvalin kari ke mikonam ine ke fonte Farsi nasb mikonam va in post ha ro be farsi minevisam :P

emrooz Lynka harfaye jalebi mizad dar bareye in ke tooye Chek mardom chand ta lahjeye mokhtalef daran va oona gahi lahjeye hamdiga ro maskhare mikonan!
az ekhtelafate beyne mardome 2 ta shahre nazdike ham migoft ke tooye Iran in olgoo be tedade ziaadi tekrar shode

emrooz daneshgah naraftam chon dars nadashtam va tamame rooz ro khoone moondam ke kare kheili sakhti bood!

ye kami dar bareye daneshgaham tozih midam:

Ba vojoode in ke man az daneshgahe Chalmers paziresh gereftam va madrakam ro ham oonja be man mide amma mahale vagheiie tahsilam IT University Of Goteborg hastesh.
in daneshgah vaghean mesle yek Hotele 5 setare ast. Dar har tabaghe ashpazkhoone vojood dare ke toosh 10- 12 ta Microfer dare va ye dastgahe CofeeMachine majani, va tedade ziadi mug( Cup) ke bad az estefade mizarish tooye mashine zarfshooyi :D

har kelas 120 daghighe hastesh ke vasatesh ye break darim ke mirim va Cofee ya Tea ya Hotchoklate mikhorim

too har tabaghe fazahayi hast shabihe resturan baraye neshastan va motalee ya team work va fazahayi hast ba tedadi moble rahati va kousan shabihe lobye Hotel :D

Labratury haye kheili mojahaz darim ke az mikh va pich va choob gerefte ta anvae abzar haye dasti va barghi toosh mojoode

yeki az bache ha migoft parsal beheshoon laptope majani dadan ke emsal moteasefane khabari nabood :(

ba in tafasir hame chi baraye shokoofa shodan hast va omidvaram faghat Homesick nasham!

۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

doostaye golam, baradare azizam, khoonevadeye khoobam, delam baratoon tang shode vali rastesho bekhain alan baraye homesick shodan kheili zoode ;)

agar tah sigar ro zobale hesab nakonim Goteborg shahre tamizie, roodkhooye vasate shahr ro behesh migan Göta Älv( talafozesh yota alv) kheili zibast va be darya mire albate hanooz sahele darya ro naraftam chon vaght nashod amma Lynka( az jomhoorie chek, otaghe baghali) emrooz rafta bood va khaili khoshesh oomade bood, dar avaz man ba Afshan va Nahid raftam ye parke kheili khoshgel ke Fok va Panguin dasht, aksa ro ham daram mizaram roo picasa.

Dirooz ke az tram piade shodam ye pesar kochoolooye ahle Colombia oomad va porsid ke man Chalmers hastam yana, bad khodesho moarefi kard ke esmesh Kamolya bood, bad ham man esmamo behesh goftam va moteasefane bad az chand bar tekrar kardan natoonest talafoz kone daste akhar rezayat dad be in ke talafoze esmamo roo mobilesh record kone, zaheran in Espanish ha ham mesle Swedi ha talafoze "Z" nadarn :( gamoonam asmam inja mishe Atsadeh!

Ye chize jalebe dige in Lynka hastesh, dokhtare blonde oroopaye sharghi, bahal o kam harf....

dirooz dar bareye moohash porsidam ke range tabiie ya na, goft tabiie va goft ke tooye mamlekhateshoon be in range moo alagheii nadaan va migan mesle Urine( edrar) mimoone, man ba taiob behesh goftam:

Lynka, if you were in Iran all the Iranian boys would die for you!

va oon goft ke age manam dar Perag bodam hamin etefagh mioftad :)

dishab ke dasht be mehmoonie daneshgaheshoon miraft goft:
I am a poor girl from east Europe, I hope somebody would like me and invite me for something!

۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه

27 August, 2008

emrooz pas az chandin rooz bedoone Internet boodan movafagh shodam chand khat benevisam.
Vaghti havapeyma be zamin neshast ke man hanooz az tamashaye manazere zibaye havayie Gotenburg sir nashode boodam, ye alame daryache va sarsabzi haye atrafeshoon
mosafera be eftekhare parvaze khoob va forood dast zadan va ma kam kam pyade shodim
hich tasavori az hich chiz nadashtam, shayad shabihe roozi ke baraye dars khoondan be Tehran rafte boodam, hava binazir bood, asemoon abi va tekehaye abre sefid

khosh shans boodam chon Natalie oomade bood va esmam ro rooye ye kaghaz gerefte bood too dastash.
ba mashine ghermeze ghashangesh mano az khyaboonaye royayi be khooneye royayitar resoond
ye mahaleye aroom va sabz ba khoone haye vilayie por az gol ha ye ghashang, va khalvat!

Natalie va Afshan kheili komak kardan va dar har zamineyi mano rahnamayi kardan, makhsoosan ke afshan hamdaneshgahime.

asr ba Natalie raftam az forooshgahe Willys kharid kardam va lazzat bordam,
otagham kheili no va tamize ba kaghaz divarie khoshgel va kafe parket

dirooz sobh headphone ro tooye goosham gozashtam va biroon raftam ta atraf ro shenasayi konam, hava abri bood va nam nam baroon mioomad, porsoon porsoon be Coop Konsum residam va ye Karte Transport gereftam ta betoonam az systeme hamlo naghle omoomi estefade konam,
too raahe bargasht hesabi khis shodam va kafsham pore aab shod,
asr ba Afshan gharar gozashtam ke berim kharid chon aakhare haraje, kafsh lazem dashtam, oonam chizi ke monasebe in havaye barooni bashe,
savare Bus shodam va raanande ke Radio Farda goosh midad, hatman Irani bood.
Shahr por bood az Tram va Bus va tedade kami Savari ke hame mesle ye sa'at be nobat poshte cheragh mi istadan va harkat mikardan, line piade ro va docharkhe ham jodast,
Aksare mardome shahr kalle zard hastan va be nodrat khareji hast, tako took Japoni, Siah ya Irani ham dide mishe,
City Center kheili jazzab bood, forooshgahaye kheili khoshgel va albate mahsoolate khoob va jazzab, ye boot kharidam be gheimate 150 Kron, taghriban 23 toman, ke baes shod emrooz dar aaramesh az sobh ta asr donbale karam basham ...
emrooz too daneshgah chand sa'ati neshaste boodam va hamintor daneshjoo haye jadid mioomadan va ba ham chand kalame harf mizadim, ma Irani ha dar aksariat boodim va hese khoobi bood ke ba ham migoftimo mikhandidim, ye dokhtare ahle Greace tefli tanhayi oomad chand ta soal porsid va sari raft, amma ma be soorate Feel at home koli oonja pelas boodim

:-) felan ke pool daram va hame chi shirine

farda too daneshgah ye gerde hamayi hast baraye daneshjoo haye Irani, man ham ba Afshan miram va bad gharare sham berim McDonald

ta bad

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

مرداد 1387، 20


هفته پيش يه روز صبح مثل هميشه از خونه اومدم بيرون تا پياده روي پانزده دقيقه اي مو داشته باشم و برم سر كار
كوله پشتي رو يه وري انداختم روي دوشم و راه افتادم
چند قدم كه از خونه دور شدم و پيچيدم توي يه كوچه ديگه متوجه شدم كه يه گربه گنده داره دنبالم مياد
كمي قدما مو تند كردم، گربه هم سرعتش رو زياد كرد
ايستادم، اون هم ايستاد
كم كم شروع كردم به احساس ناراحتي و ترس كردن
توي كوچه هيچ كس نبود
شروع كردم به دويدن، گربه هم دويد
دوباره ايستادم و محكم بهش گفتم پيشته
يه قدم عقب رفت و ايستاد و با شيطنت همچنان به من نگاه مي كرد
حالا ديگه آروم دنبالم مي اومد و من هر يه قدم كه بر مي داشتم بر مي گشتم بهش نگاه مي كردم ببينم چه مرگشه
بالاخره فهميدم! جهت نگاهش رو دنبال كردم و پيدا كردم!
بند كوله من بلند بود و داشت پشت سرم در نزديكي زمين تاب مي خورد و چون يه وري انداخته بودم به زمين هم نزديكتر شده بود
گربه بازيگوش توجه اش به فركانس نوساني بند كوله من جلب شده بود و مي خواست بازي كنه

۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

مرداد 1387، 13



يكي از زيباترين ترانه هايي كه شنيدم آهنگ شماره يك در يوروويژن 2007 بود، از يك خواننده صرب به نام ماريا سرفيويك، متن اصلي با ترجمه انگليسيش رو اينجا ميگذارم بعد يه ترجمه آزاد فارسي هم كه كار خودمه از اون خواهم گذاشت.:

Serbe

Ni oka da sklopim,
Postelja prazna tera ُsan
A život se topi
I nestaje brzo, k'o dlanom o dlan.

K'o razum da gubim,
Jer stvarnost I ne primećujem,
Još uvek te ljubim,
Još uvek ti slepo verujem.

K'o luda, ne znam kuda,
Ljubavi se nove bojim,
A dane, žive rane,
Više ne brojim.

Molitva, kao žar na mojim usnama je,
Molitva, mesto reči samo ime tvoje.
(I) Nebo zna, kao ja,
Koliko puta sam ponovila,
To nebo zna, baš kao ja,
Da je ime tvoje moja jedina
Molitva.

Al Bogu ne mogu
Lagati sve dok se molim,
A lažem ako kažem
Da te ne volim

English

I'm wide awake
An empty bed drives my dreams away
Life melts like ice
Disappears in the twinkling of an eye

I'm losing my mind,
Pushing reality out of sight
Our lips are touching softly
You're the one I believe blindly

I walk around like crazy
Falling in love frightens me
Days are like wounds
Countless and hard to get through

Prayer...
It burns my sore lips like a fire
Prayer...
Thy name is something I admire
Heaven knows just as well as I do
So many times I have cried over you
Heaven knows just as well as I do
I pray and live only for you

I can't lie to God
As I kneel down and pray
You're the love of my life
That's the only thing I can say

۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه

مرداد 1387، 9


چیرایی هست که در زندگی برای رسیدن به اونها برنامه ریزی می کنیم
گاهی به دست می یاریم گاهی نه، گاهی هم بعد از رسیدن به اون می بازیمش
ما همیشه می دونیم که چیزی راضیمون نمی کنه، می دونیم که خواستن انتها نداره فقط یه سرگرمی مقطعیه
اما به خواستن ادامه می دیم و برای داشتن تلاش می کنیم
حتی تا آخرین لحظه

مرداد 1387، 6



ده سال است که او را زیر پل سیدخندان می بینم
گاهی چند هفته ای نیست و وقتی پیدایش می شود اجناس جدیدی برای فروش آورده است
یک افغانی است که در خطوط چهره اش غم، تنهایی، انسانیت و تلاش برای زنده ماندن موج می زند
نمی دانم چرا از بین همه آدم های سیدخندان این یکی به یادم مانده است یک حالت خاصی دارد که نمی دانم چیست
دیروز از او یک لیوان خریدم، هر دو دستش سوخته بود و به زحمت بقیه پولم را داد

۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه

مرداد 1387، 2


توي فنجان قهوه نگاه مي كرد و براي دخترك مضطرب آينده اي روشن را رسم مي كرد
توي فنجان نگاه مي كرد و به او مي گفت كه بي همتاست، مورد لطف خداست
از يك فنجان خالي برايش شادي و اميد بيرون مي آورد
اعتماد به خويشتن را مي افزود و ترس ها را مي زدود
دختر كه خودش را براي اين همه خوشي حاضر مي كرد مي خنديد
او از رنج دنيا كاست و آن را به شادي آراست

۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

۱۳۸۷ تیر ۳۰, یکشنبه

اسفند 1385-14


وقتي در يك غروب زمستاني
تنها توي خونه به گذشته و آينده
و به همه داشته هام فكر مي كردم
!متوجه شدم يك چيزي گم شده
!آرزوهاي بزرگ من
از آخرين باري كه اونها را كنترل كرده بودم
ده سال گذشته، اما توي اين ده سال
!يك جايي توي راه گمشون كردم
واقعيت اينه كه من عوض شدم
و مدل جديد شخصيتم ترسو و كم توقع شد
و داشتن آرزوهاي بزرگ و جسورانه،
... ناديده گرفتن مرزها و محدوديت ها
!با اين مدل جديد سازگار نبود
اينطور شد كه اون كيسه با ارزش پر از آرزو
!كم اهميت شد و رفت جزو اشياي گم شده

12, 1385 بهمن


زندگی کوتاه است
وقتی تک تک لحظه ها با اندوه و آه طی می شود
وقتی خیانت قلب ها آشکار می شود
وقتی خودت را بی پناه و یاور می بینی
وقتی می فهمی درد خیلی بیش تر از لذت است
و می بینی که چهارشنبه های آرام و رویایی میرا هستند
خوشحال می شوی ازیاد آوری این که
زندگی خیلی کوتاه است

ارديبهشت 1385، 23


بالاخره آرامش رو پيدا كردم
در بالاي يك كوه زيبا
بعد از خوابيدن( نخوابيدن كلمه مناسبتري است) در يك گورستان در دامنه كوه
گوش دادن به صداهاي شب از يك جنگل دور دست
حركت در صبح زود و عبور از جنگل هاي مه آلود و دشت هاي پر از گل
توقف در كنار چشمه هاي زيبا و مرتع هاي مرتفع
عبور از مه و ابر و ايستادن بر فراز ابرها
رسيدن به قله اي كه از همه طرف ابرها آن را احاطه كرده اند
نشستن بر لبه يك پرتگاه و تماشاي ابرهاي سفيد پنبه اي زير پاهايم
مصاحبت با آدم هاي خوب و بي نظير كه هر كدام مانند كوه استوار و باوقار هستند
***
بعد از يك هفته هنوز هرشب خواب آن مناظر را مي بينم
حتي در بيداري زيبايي هاي جمعه هفته پيش را مجسم مي كنم
هزار بار عكس هايم را مرور كرده ام
***
آرامش همانجا بود بالاي آن كوه بلند و در دل جنگل هاي انبوه مه آلود
نتوانستم آن را با خودم بياورم، مانند برفي كه از يك قله سرد برداري و در راه آب شود
آرامش آنجا مال خودش بود و در يك روز با ميهمان نوازي اش آن را سر سفره ما گذاشت
و تمام شد، افسوس

خرداد 1385، 6


هر وقت من نياز مند باشم:
"همه بايد به هم كمك كنند"
"انسانيت ايجاب مي كند همه به فكر هم باشند و در سختي ها به هم كمك كنند"
"دوستي به درد همين روزها مي خورد..."
"اگر برادر آدم به آدم كمك نكنه از كي مي شه انتظار داشت..."
"خانوم يه ذره برو بالاتر وايسا بذار ما هم سوار شيم، ديرمون شده هواسرده، يك ساعته تو ايستگاه وايساديم...بي انصاف..."
"خداوند بزرگ امر كرده كه دستگيري ..."

هر وقت كسي به من محتاج باشد:
"خودم لازم دارم، ماشين ثبت نام كردم..."
"حالا اگه ببره برگردوندنش با خداست، حوصله اعصاب خورديش رو ندارم، كمك نكنم بهتره"
"ان شاء الله خدا گره از كار شما باز مي كنه"
"آدم هاي مستحق تري هم وجود دارند، چرا به اين يكي ...؟"
"من چون مي خواهم زود پياده شم جلوي در اتوبوس وايسادم، اون يكي خانوم هم وسايلش رو گذاشته نمي تونه بره عقب تر"
"بره هر وقت اخلاقش رو درست كرد بياد..."
"سر و وضعش كه از ما بهتره، چرا اومده پيش ما ..."

خدايا ما را ببخش
- بايد با ديگران همينطور باشم در غير اينصورت لايق بخشش نيستم
خدايا دست رد به سينه ما نزن
- بايد با ديگران همينطور باشم در غير اينصورت لايق پذيرش نيستم
ما را از درگاهت نااميد مران
بايد با ديگران همينطور باشم در غير اينصورت لايق اميدواري نيستم

تير 1385، 6


يك حس عجيبي در همه چيز هست
رازي هست كه آن را نمي فهمم
در گل ها، آدم ها، نقاشي ها و مورچه ها
رازي هست در كيهان و هفت آسمان
آن را نمي فهمم، و هر وقت به آن فكر ميكنم
مانند درخت بيد در يك تند باد ناگهاني
...مي لرزم

بهمن 1384، 17


جواني، نداشتن موهاي سفيد نيست
جواني، داشتن انرژي براي تعريف جوك هاي با مزه نيست
جواني، به سر و تيپ و لباس رسيدن نيست
جواني، سربلند و مغرور بودن نيست
جواني، توي راه پله دويدن و تند راندن نيست
...جواني
پيري، سفيدي مو و چروكيدگي تن نيست
پيري، نوه دار شدن نيست
پيري، كاهش فاصله مهره ها نيست
پيري، عصرها توي پارك نشستن نيست
پيري، روزنامه خواندن و حل جدول نيست
پيري، محتاط و حسابگر بودن نيست
...پيري
جواني شور پركشيدن و اوج گرفتن
پيري توقف اميدواري است
جواني تلاش براي دوست داشتن و دوست داشته شدن
پيري انتخاب انزواست
جواني اعتماد به خدا
پيري التماس به خداست
!مي خوام هميشه جوون باشم

بهمن 1384، 24


اي آرامش، اي كيمياي دست نيافتني
تو با عشوه و ناز مردم رو فريب مي دي
به كار و تلاش وا مي داري
به دنبال خودت اينور و اونور مي بري
و در كنار هيچكس آروم و قرار نداري
آيا هيچ كس تو رو به دست آورده؟
راستي؟

18, دی 1384


به داشته ها و نداشته هام فکر کردم
و به چيزهايي که هر روز دنبالشون مي دوم و به بعضي هاشون مي رسم
چه احمقانه است به دست آوردن و رسيدن، وقتي قراره که از دستش بدي و ازش بگذري
!مالکيت، يک خيال بيشتر نيست. چيز قابل لمسي توي دنيا وجود نداره
دنيا مثل يک طوفان سريعه، هرچند گاهي مثل يک نسيم آروم به نظر مي ياد
يک چيزهايي لابه لاي باد به تونزديک مي شه و با سرعت از تو دور مي شه
چيزهايي مثل آدم ها، ماشين ها و خونه ها
مثل موفقيت، شهرت، قدرت
مثل عشق، هنر، آرامش
همه از جنس غبار
!چه مزخرفه برنامه ريزي براي يک زندگي طولاني
آيا درست زندگي مي کنم؟

دی 1384، 25


درست وقتی فکر می کنم دارم به هدف می رسم
وقتی شیرینی رسیدن رو مزه مزه می کنم
وقتی برای در کردن خستگی عضلاتم رو رها می کنم
می فهمم که مقصد خیلی دورتر ازاونه که خیال می کردم
چیکار می شه کرد، باید رفت
حالت دیگه ای وجود نداره
کاش بتونیم از رفتن لذت ببریم

دی 1384، 27


گاهی با بعضی آدما آبم تو یه جوب نمی ره، حتی به قیافه شون حساسیت پیدا می کنم
البته حتماً برخورد بدی پیش اومده و خاطرات بدی از اونا دارم، ولی گاهی برخورد بدی
پیش می یاد و دوطرف دوستی و روابطشون رو ادامه می دن و حتی صمیمی تر می شن،
نمونه این یکی رو زیاد داشتم، اما توی این حدود 28 سال عمرم سه چهار نفر رو از نوع
وخیم داشته ام که متاسفانه به دلیل روابط کاری یا خانوادگی، تا مدتی مجبور بودم
هرکدومشون رو تحمل کنم. کاشکی آدم مجبور نبود!
گاهی فکر می کنم چرا اینجوری میشه؟ آیا هاله های نامرئی انرژی و دافعه ارواح نسبت به هم
چنین حالتی رو به وجود می یاره، یا یک حماقت دوطرفه و کمی مساعدت محیط

بهمن 1384، 09


تو به خانه بر مي گشتي و در حال پارک اتومبيلت بودي
او تازه کارش را شروع کرده بود
تو جوان بودي
او نوجوان بود
تو سوار ماشين مورد علاقه ات بودي
او گوني مورد علاقه اش را در دست داشت
"...او به تو خيره شد و گفت "اي کاش
"...تو اورا ديدي و گفتي "چه بد

30 -شهریور 1384

حس رهایی
دیروز با یک گروه کوهنوردی که اعضای اون رو نمی شناختم رفیم آهار. البته از نظر اونها این برنامه "نیمه سبک" و یا حتی "سبک" بود اما بعد از برگشتن 12 ساعت خوابیدم
بعد از تقریباً 3 سال که آهار روندیده بودم و بعد از مدتها تحمل مناظر آلوده شهری در تهران و احساس خفگی که داشتم، یه حس خیلی خوب پیدا کردم. فکر میکنم بودن در دل طبیعت ناب تنفس بوی گیاه و ریحان، شنیدن صدای شرشر یک رودخانه واقعی، خوردن از آب یک چشمه در سرچشمه اون ... اینها نیازهای واقعی هر آدمی یه
یکی از لحظه های ناب این بود که روی سنگی کنار چشمه نشسته بودم و زلال آب و سنگ های کف اونرو نگاه می کردم، درختی بالای سرم بود که شاخه هاش اطرافم روی چشمه رو گرفته بود سرم رو بالا کردم و سیب های قرمز رنگ خوشگلی رو لابه لای برگ هاش دیدم، بدون هیچ زحمتی دستم رو بلند کردم، یک سیب چیدم و تو آب چشمه اونرو شستم و گازش زدم. بهشت باید همینجوری باشه

فروردين 1385، 19


پياده روي در ساعت 8 شب 16 فروردين
،در هواي شبانه نوبهار كه پوست آدم را سرد مي كند اما آزار نمي دهد
در كوچه هاي بلند و تاريك دبستان
مي تواند دلپذير باشد
***
اگر تن خسته از كارت دوش گرفته باشد
لباس هاي پاكيزه بر تن كني
كفش هاي اسپرت و دوست داشتني ات را بپوشي
دلواپس، به دنبال چيزي يا در حال فرار از چيزي نباشي
***
آدم ها سايه وار در حركتند
همهمه روز به نجواي سر شب بدل شده
و به سكوت شب مي پيوندد
،عطر برگ هاي تازه در فضاي كوچه پيچيده
هوا به آرامي در حال تاريك شدن است
دوستان از قرارهاي روزانه بر مي گردند
.صداي خنده هاي مستانه اي از دور شنيده مي شود
.اتومبيل ها پارك مي شوند
و تو به هيچ چيز فكر نمي كني
!و همه چيز از درون تو گذر مي كند انگار هوا هستي

فروردين 1385، 14


اي پا پتي ها و اي ژنده پوش ها
اي كوخ نشينان كه در حرف از كاخ نشينان پسنديده تريد
نوروز مبارك، سالي خوش باشد اين سال براي شما
بيهوده نيست كه در عزاي شما دست مي افشانند و هلهله مي زنند
خوشبخت هستيد كه شكم هاي خالي را به گور مي بريد
آنچه نصيب شما ست همان آب باريكه خداست
شما را ديده ام كه روزها نانتان را با خورشي از دوغ مي خوريد
آنقدر ساده ايد كه تنها مرغتان را به پاي ميهمانتان قرباني مي كنيد
كودكان زيبايتان نحيف و لاغرند و با اندام كودكانه اي به بلوغ مي رسند
جوانانتان زير آفتاب داغ در حال كار بر روي زمين هاي ديم چروكيده اند
پيرهاي شما در سن ميانسالي از بيماري هاي ساده مي ميرند
***‌‌‌‌‌‌‌‌
ديري نيست كه سياه چادرهايتان را رها كرده ايد و ساكن شده ايد اما
خانه هاي شما سست و بي اعتبارند و آينده شما سياه و تاريك است
زينت خانه تان جاجيم هاي زبر و ضخيم است
لباس هاي گشاد و تيره رنگ شما
و پاهاي خسته تان نوازش خاك رامي خواهد
هيچ كس به شما كمك نخواهد كرد
اصلاً كمك براي چه
شعار جامعه ما زندگي همانند شماست
كردار اين جامعه تاراج نفس هايتان است
***‌‌‌‌‌‌‌‌
تكان هاي مادرتان زمين شما را در گهواره گور به خواب شيرين مرگ مي برد
خوشحال باشيد
هلهله سر دهيد
دست بيفشانيد
شما رها هستيد

اسفند 1384، 23


در اين بقعه كوچك هشت ضلعي حس عجيبي هست
آرامش نامحدودي وجود داره كه هر چقدر در اونجا باشم
سيراب نشده ام و ميل به رفتن ندارم
****
!تو چه كار مي كرده اي اي عطار
چه چيزي به همراه تو بوده كه بعد از ساليان
در قلب انسان شور مستي رو تداعي مي كنه؟
تو چه چيز رو ديده بودي كه ما نديده ايم
چه كار مي كردي كه ما نمي كنيم
چه كسي به تو دولت و شوكت عشق رو بخشيد؟
تو چطور طلب كردي كه نجات داده شدي؟
****
يك آقاي دكتري كه متخصص مغز و اعصاب بود و
از آلمان اومده بود، در گوشه آرامگاه روي صندلي
نشسته بود و مي خواست شعري رو كه براي عطار
.شروع كرده بود با الهام از او به آخر برسونه
:من كنار قبر عطار نشسته بودم و از غزليات او مي خوندم
آتش عشق تو در جان خوش‌تر است
جان ز عشقت آتش‌افشان خوش‌تر است
هر که خورد از جام عشقت قطره‌ای
تا قيامت مست و حيران خوش‌تر است

اسفند 1384، 20


مويه كن ايران عزيز
براي سرمايه هاي به تاراج رفته
و داشته هاي ننگين بر جا مانده ات
مويه كن بر نام خونين هر كوچه و خيابانت
كه ياد آور نقطه اي است در يك گورستان
فرياد كن كه ياراي رفتن نداري
اسير انسانهاي فرومايه و بيماري
كه هرلحظه آماده اند از توقرباني بگيرند
در معبد خدايان، جوانانت را ذبح ميكنند
ديروز با نام اسلام
"امروز "استفاده صلح آميز از انر‍ي هسته اي
تكه تكه زخم خورده بغض آلود
زورمندانت لميده بر "ايمان" گرسنگانت
نيكوكارانت شكرگزار گدا پرورانت
دلم پاره پاره است براي وطنم
چه كاري از من ساخته است
آيا مي توان ايستاد و كوهي را تكان داد
كاش فقط فقر بود، فقط سياست بود
يا تنها دشمان خارجي و كينه روس و انگليس بود
همه را درمان مي كردم
با اين بيمار كه در همه اندامش سرطان پيش رفته
و همه دكترها جوابش كرده اند
چه كاري از من ساخته است

من مثل يك بزدل فرياد مي زنم
دوستت داشتم ايران
دوست داشتم به تو كمك كنم
اما افسوس
بايد فرار كنم
بايد تورا در هنگام جان سپردن تنها بگذارم
كاش يك روز آنقدر شجاع و قوي شوم كه كمكت كنم