۱۳۸۸ خرداد ۱۰, یکشنبه

(عکس: سپتامبر 2008، شهربازی، گوتنبرگ)

امروز هوا گرم بود، مثل یه روز بهاری، نه خیلی گرم، با یه نسیم خنک، ولی گرمترین روز من در سوئد بود.
لحظه ها ساکن به نظر می رسن، همه وسایل رو جمع کردم، همه کارام انجام شده و زمان باید بگذره تا فردا...
می خوام تو این فرصت که هیچ کار دیگه ای ندارم یه جمع بندی کنم از زندگی نه ماهه در سوئد.

هوا:
چهار ماه یخبندون، سه ماه خیلی سرد، دو ماه خنک، 5 روز نسبتا گرم

چه مباحث آکادمیکی یاد گرفتم:
Electronic Circuits and Microcontrolers in practice
Artificial Intelligence Concepts
(Search Algorithms, Game Theory, ...)
AI in practice
(Genetic Algorithms, Neural Networks, Biologically Inspired Optimization)
ASP.NET and web programming
HTML
English Language
Some Swedish Language basics

چی رو فراموش کردم:
گشت ارشاد، هوای آلوده و پیاده رو های غیر قابل عبور تهران، گداهای تاثر برانگیز، معتادها، مردهای با مشکلات جنسی و عقده های روانی، جزئیات لحظه به لحظه احکام شرع برای یک زندگی ایده آل به سمت بهشت، پرونده هسته ای( گاهی دوستان یاداوری می کردن)، نگرانی همیشگی برای کسر کار و مرخصی و اضافه کار و سرمایه اندوزی، نحوه سوار شدن و پیاده شدن به خودرو سواری، تلویزیون، پیچیدگی های زندگی در محیط پرجمعیت، نون سنگک، آش رشته، شیرین پلو...

چی رو از دست دادم:
لحظات خوب کنار خونواده یا دوستان، فرصت کمک به کسانی که می تونستم براشون مفید باشم، آب و هوای خوب ایران و سفرهای طبیعت گردی توی طبیعت زیبای ایران

چی به دست آوردم:
تجربه زندگی در یک کشور دیگه، اطلاعات در باره فرهنگ و روش زندگی مردم دنیا مخصوصا اسکاندیناوی و بعد اروپا و امریکا، تجربه حس زندگی در روی کره زمین( تو ایران حس نمی کردم بقیه دنیا وجود خارجی واقعی داره)، درک شباهت فکری و احساسی بین آدما از همه رنگ و نژادها، قناعت و توکل( تونستم بدون وابستگی به منبع درآمد ثابت خودم رو اداره کنم)، شناخت بیشتر فرهنگ و رفتار ایرانی

چی رو دوست داشتم:
طبیعت دم دست در دل یک شهر صنعتی آرامش بخش بود. توی این نه ماه از حمل و نقل عمومی یا دوچرخه استفاده کردم، زباله هام تفکیک شد، کم مصرف بودم در همه چیز، غذا و نون دور نریختم، آب به اندازه مصرف کردم. بنابر این احساس می کنم دنیا رو زیاد به لجن نکشیدم! یک بار هم مریض نشدم، حتی سرما نخوردم، کیفیت مواد غذایی بالا بود. آدم ها آروم و مهربون بودن. تنوع بین آدم ها خیلی زیاد بود.

چی کم بود:
حضور در لحظه ها کم بود، خیلی بهتر از گذشته بودم ولی باز هم احساس می کنم خیلی از لحظات رو از دست دادم و حاضر نبودم!

چه نتیجه ای گرفتم:
در ایران زندگی خواهم کرد و سعی می کنم بتونم آزادانه توی دنیا سفر برم و از تفاوت فرهنگ ها و نژادها لذت ببرم! در زمینه کارافرینی و نوآوری احساس توانمندی و اعتماد به نفس بیشتری می کنم، آرزو ها و آرمان هام رو جدی تر می گیرم.


۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه

(عکس: جوجه اردک ها، پارک هیسینگن، گوتنبرگ)

امروز صبح برای اینکه بیلیطم به ایمیلم ارسال بشه با دفتر ایران ایر در استکهلم تماس گرفتم:

[آقای کارمند ایران ایر] خب خانم می شه آدرس ایمیلتون رو بفر مایید
[من بعد از مکث طولانی] بله، الو [با خنده غیر قابل کنترل] مرکز
[آقای کارمند ایران ایر] چی فرمودین؟
[من با خنده] الو مرکز، ایمیلم الو مرکزه!
[آقای کارمند ایران ایر با خنده] ای بابا خانم نگران نباشید ما به این چیزا عادت داریم، دیروز یکی برا بیلیط زنگ زده بود می گفت ایمیل من "سلطان عشقه" [غش غش]
[من] خنده...

خنده کنان به وطن می رویم!
***
اگر کمی کنجکاو هستید که بدونید کاندیدای ریاست جمهوری مورد نظر من کیه:
مهدی کروبی!

خیلی مطالعه و تحقیق کردم، اگه دوست داشتین دلایلم رو بدونید کافیه تو فیس بوک به پروفایلم یه نگاه بندازید، ممکنه به زودی اینجا چند تا مطلب در باره اش بنویسم!

۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

(عکس: پارک هیسینگن، 22 می، گوتنبرگ)

امروز باید خونه می موندم و با دفتر ایران ایر در استکهلم و سفارت ایران تماس می گرفتم. ظهر تقریبا مطمئن شدم که بیلیطم کنسل می شه چون مدارک به موقع نمی رسه، اما عصر خیالم راحت شد که مدارک می رسه، الان زیاد هم مطمئن نیستم که چی می شه، این روش زندگی معمول من شده، نگران نیستم، امیدوارم، اگر بشه خوشحال می شم، اگه نشه یه دلخوشی دیگه همیشه هست تو زندگی!
تعداد زیادی کار نصفه نیمه دارم که باید تو یه هفته انجامشون بدم. وقتی کارم با تلفن تموم شد فکر کردم نیاز به یه پیاده روی و تخلیه استرس دارم. رفتم پارک و از جوجه مرغابی های دوست داشتنی کلی عکس گرفتم. بعد هم کمی شاهنامه فردوسی خوندم، چقدر جذاب بود، فکر نمی کردم اینقدر روون باشه:

"کیومرث" اولین شاه زمین بود که 30 سال حکومت کرد. پسرش "سیامک" به دست یه دیو کشته شد ولی نوه اش "هوشنگ" با یه لشکر از پریان و حیوانات و انسان ها به جنگ دیو رفت و اون رو کشت. هوشنگ هم چهل سال به عدل و داد فرمانروایی کرد. یک روز که هوشنگ از دشتی عبور می کرد مار بزرگ وحشتناکی به سمتش اومد، او یه سنگ برداشت و به سمت مار پرتاب کرد. سنگ به مار نخورد ولی به یه سنگ بزرگ برخورد کرد و جرقه زد و آتیش درست شد. هوشنگ خدا رو سپاس گفت و جشن بزرگی گرفت و می خورد و شادی کرد و این جشن رو "سده" نام گذاشت. آهنگری و استخراج آهن از سنگ هم اولین بار توسط هوشنگ انجام شد.

***
هوشنگ اولین کسی بود که از بین همه حیوانات خر و گاو و گوسفند رو انتخاب کرد و اهلی کرد. متاسفانه همین هوشنگ خان اولین کسی هم بود که فهمید پوست روباه و قاقم و سنجاب خیلی نرمه و برای لباس مناسبه و اقدام به شکار این حیوانات کرد. از نوآوری های مهم دیگه مهار آب ها و ایجاد نهر و سد برای هدایت آب هم کار هوشنگ محسوب شده.
پسر او "طهمورث دیوبند" اهل نماز و روزه بود و به جنگ دیوان رفت و همه اونها رو به بند کشید. دیو ها برای حفظ جونشون به طهمورث پیشنهاد دادن که یه هنر جدید به او یاد بدن. طهمورث پذیرفت و دیوها به او نوشتن رو آموختند، اونهم نه به یک خط و زبان بلکه به همه زبان ها.
فرزند او جمشید، کلاه خود و زره و جنگ افزار جدید گوناگون از آهن ساخت و همینطور پارچه بافی و خیاطی و لباس شستن رو ابداع کرد. شاهکار بعدی جمشید ایجاد صنف های مختلف شغلی توی جامعه بود و متاسفانه اینطور که فهمیدم ایشون اولین بار ابتکار ایجاد یک قشر روحانی رو به خرج دادن. یه عده رو به عنوان پرستندگان از بین مردم جدا کرد و به کوه فرستاد تا خدا رو نیایش کنن! عده ای رو هم به عنوان نیساریان سازماندهی کرد که همون ارتش شدن و وظیفه حفظ تاج و تخت رو داشتن و همینطور صنف های کشاورز و پیشه ور.
جمشید به دیو ها دستور داد که خاک رو با آب بیامیزند و خشت بسازند. افتخار اولین معمار و طراح بناهای هندسی هم در شاهنامه به جمشید داده شده و اولین گرمابه و کاخ های زیبا رو ساخت. او اولین کسی هم هست که در سنگ ها به دنبال گوهر می گشته، یه جور اکتشاف معدن، نتیجه این شده که یاقوت و سیم و زر رو پیدا کرد و استفاده از تجملات رو در زندگی بشر نهادینه کردو اولین تخت مجلل شاهی رو ساخت. روزی که تخت او ساخته شد، او بر آن تخت نشست و دیوی تخت رو معلق در هوا نگه داشت و همه هستی برای جمشید که در اوج بالندگی و شکوه بود گوهر افشاندند و این روز نوروز نام گرفت که همون اول فروردین باشه. بعد بوی خوش و عطر رو هم کشف کرد و به مردم معرفی کرد. بنیانگذاری علم پزشکی هم به جمشید منسوب شده. او بعد از این همه کشف های مهم با کشتی به کشورهای مختلف سفر کرد. در اون زمان او به هفت سرزمین حکمرانی می کرد. گویا در اون زمان تا سیصد سال هیچ مرگی اتفاق نیفتاد و همه در خوشبختی و آسایش می زیستند و دیوها همچنان در خدمت مردم بودن.
بعد از سیصد سال جمشید دچار خود بزرگ بینی شد و جوگیر شد و احساس خدایی بهش دست داد. بزرگان لشکر رو جمع کرد و گفت هرچی دارید از من دارید و من آخر هنر و ابتکارم، هیچکدوم از روحانیون و لشکریان هم جرئت به ابراز مخالف نکردند. با این کار فر یزدانی از جمشید و جهان زیر سلطه اون رخت بر بست.
در همین زمان در سرزمین تازیان مرد بسیار نیکوکاری به نام مرداس زندگی می کرد که وضع مالیش خیلی توپ بود و گاو و گوسفند زیاد داشت و یه همه بخشش می کرد. پسری به نام ضحاک داشت بسیار بی مهر و عاطفه و لوس. ابلیس پسر رو وسوسه کرد که جای پدر رو بگیره. پسر با حیله پدر رو کشت و جانشین او شد.
ابلیس این بار در قالب جوان نیکویی پیش ضحاک رفت و رزومه داد و تقاضای کار کرد. می خواست آشپز بشه و ضحاک هم او رو پذیرفت. روزهای اول غذاهای خوشمزه برای ضحاک پخت. ضحاک اونقدر مجذوب غذاها شده بود که به آشپز گفت هر خواسته ای داری بگو تا برآورده کنم. آشپز که همون ابلیس بود گفت فقط دلم می خواد اجازه بدی که روی شونه های تو رو ببوسم و سر و چشمم رو به شونه هات بمالم( تو این دوره زمونه اگه اتفاق افتاده بود ضحاک لابد شک می کرد که طرف همجنس بازه، شاید خود ضحاک همون موقع هم یه همچین حدسی زده ولی خودش هم مشکل داشته پس اجازه داده به طرف :) که شونه هاشو ببوسه، خدا می دونه)
آشپز بعد از بوسیدن شانه های ضحاک ناپدید شد و باعث تعجب همه شد. بلافاصله دو مار سیاه از دو کتف ضحاک مثل دو شاخه درخت روییدند. ابلیس که هدف اصلیش از بین بردن نسل آدمیان در زمین بود اینبار در قالب پزشک به دیدار ضحاک رفت. هیچ پزشکی موفق به معالجه او نشده بود و پیشنهاد ابلیس رو برای تغذیه مارها پذیرفت. بنا بر نظر ابلیس از مغز مردمان خورش می ساختند و به مارها می دادن تا بخورند بلکه مارها از این غذا کم کم بمیرند!
این اتفاقات در سرزمین تازیان رخ داد و در این زمان در سرزمین پارسیان جمشید حکومت می کرد. مردم ایران زمین که داستان ضحاک اژدها پیکر رو شنیده بودن در اون زمان هم زود جوگیر می شدند. اونها به ضحاک علاقمند شدند و به جمشید پشت کردند. دسته دسته سپاهیان ایران به تازیان می پیوستند و ضحاک رو شاه خودشون می خواندند.

سواران ایران همه شاهجوی
نهادند یکسر به ضحاک روی

ضحاک با سپاهیان تازی و پارسی که متحد او شده بودن به ایران اومد و جمشید رو از تخت پایین کشید. جمشید تاج و تخت رو رها کرد و گریخت و تا صد سال بعد هیچ کس خبری از او نداشت. در صدمین سال که سن جمشید به هفتصد سال رسیده بود، ضحاک او رو در دریای چین پیدا کرد و به دو نیم کرد.
ضحاک هزار سال بر جهان شهریاری کرده بود. بدی سراسر دنیا رو گرفته بود و دیوها که زمانی شاه ایران مهارشون کرده بود دوباره شروع به آزار و اذیت مردم کرده بودند.
دو تن از دختران پاکدامن جمشید به نام شهرناز و ارنواز رو به نزد ضحاک بردن. ضحاک اونا رو جادو کرد و به اونها کژی و بدخویی یاد داد. در اون زمان هر شب دو مرد جوان به عنوان داروی ضحاک کشته می شدن تا از مغزشون خورش برای مارها ساخته بشه. دو مرد پارسا به نام ارمایل و گرمایل تصمیم گرفتند که علیه ضحاک یه کاری بکنن. آشپزی یاد گرفتن و به عنوان آشپز توی دربار استخدام شدن. بعد برای مارها باید غذا می پختند. از بین دو نفر مردی که باید غذای مار می شدند یکی رو فراری می دادن و به جاش یه گوسفند رو می کشتند مغزش رو و با مغز اون یکی آدم قاطی می کردن و به خورد مارها می دادن( انتخاب بین دو نفر برای اینکه یکیشون کشته بشه و یکی رها خیلی سخته، دلم می خواد بدونم چطور انتخاب می کردن، عادلانه ترینش شاید شیر یا خط باشه).
مردهایی که نجات پیدا می کردند با چند تا بز و میش که ارمایل و گرمایل براشون فراهم کرده بودند در صحرا مخفیانه زندگی می کردن( اینجا یاد ارتش سری افتادم)
ضحاک که خیلی شاه ستمگری بود هر چی که می خواست باید به دست می آورد و هرجا که دختر زیبایی بود بدور از آیین و سنت مال او می شد. یه شب خواب دید که سه تا جنگجو، دوتا بزرگ و یکی کوچیکتر، با گرز گاوساربر گردن او پالهنگ زدند و تا دماوند کشان کشان بردند. ضحاک نعره ای زد و از خواب پرید و همه کاخ هم از خواب پریدند. ضحاک اول نمی خواست خوابش رو تعریف کنه اما ارنواز ماهروی اونقدر اصرار کرد که بالاخره کوتاه اومد و خوابشو گفتو ارنواز بعد از کلی تملق گویی شاه و دلداری به او پیشنهاد داد که موبدان رو دعوت کنند تا خواب شاه رو تعبیر کنند. موبدان اومدند و خواب رو شنیدند و تا سه روز با خودشون درگیر بودن که اگه تعبیر واقعی خواب رو بگن شاه اونا رو می کشه پس چیکار کنن! بعد از سه روز حوصله ضحاک حسابی سر رفت و جواب خواست. یکی از موبدان تصمیم گرفت حقیقت رو بگه، جلو رفت و به شاه گفت قبل از تو تاج و تخت به هیچ کسی وفا نکرده، به تو هم نخواهد کرد. تو هم یه روز مثل بقیه می میری. مرگ تو هم به دست فریدون نامی یه که هنوز از مادر زاده نشده ولی به زودی می یادش و با گرز بر سر تو می زنه و به خواری تو رو به بند می کشه( اگه من بودم یه خورده ملایم تر این خبر رو می دادم). ضحاک به طرز ملوسی از موبد پرسید آخه چرا یه نفر باید بخواد با من این کارو بکنه؟! موبد گفت آخه تو مغز پدرش رو به مارها می دی و او کینه تو رو به دل می گیره، بعد هم گاو مورد علاقه اش رو می کشی که باز هم دلش رو می شکنی و باعث می شه با یه گرز گاوسر از تو انتقام بگیره. ضحاک که خیلی آدم حساسی بوده از هوش می ره و ولو می شه کف زمین. وقتی حالش بهتر شد و برگشت روی تخت شروع کرد به جستجو به دنبال نشانه های فریدون. خواب و خوراک و قرار نداشت.
فریدون از فرانک و آبتین زاده شد که از نسل طهمورث بود. آنها گاو بینظیری داشتند با پوستی به سان پر طاووس به نام "برمایه"( نمی دونستم برای گاو هم اسم می ذاشتن و شخصیت قایل بودن، از این قسمت خوشم اومد!)
یک روز چند تا از مامورای ضحاک به آبتین برخورد کرند و اون رو به عنوان غذا برای مارها بردن( شبیه گشت ارشاد عمل می کردن، اگه از جلوشون رد می شدی می گرفتنت، فقط می خواستن ماشین رو پر کنن، تنها فرقشون این بوده که اونا مردها رو می بردن و اینا زن ها رو!)
فرانک که نگران جون فرزندش بود فریدون و برمایه رو به نگهبان مرغزار سپرد و از او خواست با شیر گاو پسر رو تغذیه کنه. مرد سه سال آبتین رو نگه داری کرد و از شیر برمایه به او نوشانید.
ضحاک همه دنیا رو به دنبال نشانه هایی که موبدان داده بودند و بویژه اون گاو استثنایی می گشت. فرانک از این اخبار آگاه شد و پیش نگهبان مرغزار اومد. پسر رو گرفت و به کوه البرز برد. اونجا مرد دیندار بزرگی زندگی می کرد که از دنیا بریده بود. فرانک پسر رو به او سپرد. در همین موقع ضحاک مرغزار رو پیدا کرد و گاو رو کشت و خونه فریدون رو هم پیدا کرد و آتیش زد ولی اثری از فریدون نیافت. فریدون وقتی حدود بیست سالش شد از کوه پایین اومد و رفت دنبال اصل و نسبش. از مادرش سوال کرد و مادر هم ماجرا رو گفت. فریدون هم قاط زد و بر ابرو چین انداخت و با خود عهد بست که انتقام بگیره. مادر هم گفت پسرم جوونی و خامی، سر خودتو به باد نده، این کار به این سادگی ها هم نیست.
ضحاک هر روز بیشتر می ترسید و می خواست دوباره از همه بیعت بگیره. مردم رو دعوت می کرد تا گواهی که در باره راستی و درستی او نوشته بودند رو امضا کنن. پیر و جوان همه از ترس امضا می کردند تا اینکه یه نفر به دادخواهی با سر و صدا وارد مجلس شد. شاه که سعی می کرد مثبت نمایی کنه خواست تا صحبت مرد رو بشنوه. مرد که کاوه آهنگر بود، خوب موقعی رسیده بود و البته خیلی هم شجاع بود. کاوه در حالی که با دست بر سر خود می زد به شاه شکوه کرد که چرا فرزند او رو می خوان بکشن و خوراک مار بکنن. ضحاک( مثل دولتمردانی که قبل از انتخابات جوگیر می شن) دستور داد تا پسر کاوه رو پس بدن بهش. بعد شاه از فرصت استفاده کرد و از کاوه خواست که اون گواهی رو امضا کنه. کاوه متن گواهی رو با دقت خوند( خیلی عاقل بوده) و بعد شاکی شد که این نوشته حقیقت نداره و خطاب به پیران بزرگی که اونجا بودن و همه امضا کرده بودن گفت شما همه از خدا ترس ندارید و رو به دوزخ دارید. من عمرن امضا نمی کنم از شاه هم نمی ترسم. کاوه به این هم قناعت نکرد و گواهی رو پاره کرد و روی زمین ریخت.
وقتی کاوه رفت بزرگان از شاه پرسیدند چی شد که جلوی کاوه مثل موش شدی و هیچ کاری نکردی. ضحاک گفت باور نمی کنید ولی وقتی کاوه وارد شد انگار بین من و او یک کوه آهن بود( شاید منظورش اینه که نتونسته به کاوه آسیب برسونه، یا اراده آهنین کاوه اونو میخکوب کرده بوده)
کاوه به بازار رفت و با صدای بلند مردم رو به شورش دعوت کرد. چرم آهنگری خودش رو سر نیزه گذاشت( این لابد یه نشونه رهبری بوده، یه علامت برای تمایز یا جلب توجه)
مردم از کاوه پیروی کردند و او هم که جای فریدون و ماجرای او رو می دونست مستقیم پیش فریدون رفت. فریدون وقتی مردم رو دید کلاه یا تاجی برای خودش ساخت و پرچم چرمی کاوه رو با گوهرهای سرخ و زرد و بنفش که اسمش رو درفش کاویانی گذاشت تزیین کرد( تو اون گیر و دار آخه کی برای پرچم اسم می ذاره، شاید بعدن اسمشو انتخاب کردن!)
هر کسی که اونها رو می دید گوهری به پرچم اضافه می کرد و چنان شده بود که درفش کاویانی به سان خورشیدی درشب های تار می درخشید و نوید رهایی می داد. فریدون دوبرادر بزرگتر هم داشت به نام های کیانوش و شادکام. به اونها گفت آهنگران رو دعوت کنید تا به اینجا بیان تا من گرزم رو سفارش بدم. آهنگرا اومدن و فریدون تصویر گرز مورد علاقه اش رو روی خاک طراحی کرد که به شکل سر گاومیش بود. فریدون در روز خرداد به جنگ ضحاک رفت( نمی دونم منظورش ماه خرداد یا روز سوم از ماه سوم یا یه چیزی تو این مایه هاست)
فریدون با سپاهش از ایران راه افتاد و به اروند رود رسید. از کشتیبان خواست که اونها رو از اروند رود عبور بده او هم مهر و جواز خواست. فریدون هم برای اینکه پوزشو بزنه با اسب گلرنگش به آب زد و با سپاهش از آب عبور کرد. فریدون به بیت المقدس رفت و کاخ باشکوه ضحاک رو به راحتی از دور دید. به کاخ رسید و به راحتی با گرزش ترتیب نگهبان ها رو داد و طلسم بلندی که بر سردر کاخ بود رو با نام یزدان به پایین کشید. سر همه نره دیوهایی که در ایوان کاخ بودن با گرز فریدون نابود شد. بعد به شبستان ضحاک رفت و همه زیبا رویان سیه مو رو بیرون آورد و دستور داد تا سرهای اونها رو شستند تا از آلودگی پاک بشن و اونها رو به راه پروردگار رهنمون شد( غسل تعمید!) شهرناز و ارنواز هم پیش فریدون اومدن و خوشحال شدن که بالاخره یه نفر می خواد شر ضحاک رو کم کنه. بعد یکی به نام کندرو پیش فریدون اومد تبریک گفت و ترتیب جشن و شادمانی شام رو داد بعد هم رفت و همه چیز رو در باره فریدون و اتفاقاتی که افتاده برای ضحاک تعریف کرد( همون جاسوسی)
ضحاک که از حرف های کندرو حسابی عصبی شده بود تصمیم گرفت به شهر برگرده و با فریدون بجنگه. با لشکر دیوان به شهر حمله کرد و توی شهر همه به نفع فریدون با او جنگیدند. ضحاک با یک زره و کلاه خود آهنی به صورت ناشناس به کاخ برگشت و یواشکی از بالای بام شهناز زیبا رو را دید که با فریدون مشغول راز و نیاز بود و از بدی های ضحاک هم می گفت، از حسادت خون جلوی چشماشو گرفته بود از بام پایین اومد و با دشنه به سمت دختران جم حمله کرد. فریدون با سرعت باد گرز رو برداشت و به سر ضحاک کوبید. ناگاه سروش( ندای آسمانی) به او گفت که هنوز زمان مرگ او نرسیده و همینطور با سر شکسته او رو به بند بکش و در کوه به دور از قوم و خویش او رو حبس کن. فریدون با کمند محکمی از جنس چرم شیر که حتی یک فیل قوی نمی تونه اونو پاره کنه ضحاک رو بسته بندی کرد( خیالم کمی راحت شد). طبق فرمان سروش او را به دماوند برد و در غاری که ته آن ناپیدا بود با زنجیرهای محکم سنگین به کوه بست و جهان از شر او پاک شد.
فریدون در روز خجسته مهرماه تاجگذاری کرد و پانصد سال حکومت کرد.
از زمانی که ضحاک خواب دیده بود تا زمانی که در دماوند حبس شد چهل سال طول کشید و او هزار سال حکومت کرده بود.

....
خیر به این راحتی ها تموم نمی شه! وقتی شروع کردم به نوشتن هوا روشن بود و داشت شب می شد، الان دوباره هوا روشن شده، لذت بینهایتی بود، شیرین بود، شیرین تر از خواب!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

(عکس: باربیکیو، 15 می، گوتنبرگ)

- آیا وقتش رسیده؟

- آره
- بله
- درسته
- مطمئن باش
- بدون تردید
- حتما
- همین حالا
- الان
- همین لحظه وقتشه


۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

(عکس: گورستانی در گوتنبرگ، زمستان 2008)

"شور زندگی" اسرار آمیز و پیچیده است. فهمیدنش برام آسون نیست و تا حالا فقط اینو فهمیدم که نیرویی هست که آدم رو به زندگی وا می داره، به تلاش، به حرکت و خواستن. به خودم و به دیگران نگاه کردم تا ببینم برای چی زندگی می کنن، برای چی هیجان دارن و هیج دلیل مشخص همیشگی پیدا نکردم. گاهی آدما دنبال یه شغل خوب هستن، یه دوست یا همسر خوب، یه خونه خوب، پذیرش از یه دانشگاه خوب، سفر، خریدن یه ساز خوب، لباس مورد علاقه، لوازم ورزشی، ابزار کار هنری خوب، تماشای یه فیلم خاص، لوازم دیجیتال و الکترونیک جدید، یه کتاب خاص،... بعضی هاش کوتاه مدت و بعضی هاش زمان بره ولی هیچکس با به دست آوردن یکی از اونها از تلاش برای زندگی دست نکشیده، همیشه ترکیب جذاب و دلفریبی از اونها پیش روی ماست و ما همچنان به حرکت ادامه می دیم. پس ما برای چیزی زندگی می کنیم که هرگز به اون نمی رسیم، انگیزه ای که تموم نمی شه، مصرف نمی شه! شاید خوب باشه که "شور زندگی" خطابش کنم، بهش احترام بذارم و خودمو توی موقعیت های پیچیده و هیجانات و خواسته های همیشگی گم نکنم.

در سوئد مردم پیر رو زیاد می شه دید. حدس می زنم یه دلیلش این باشه که سوئدی ها در سن بالا سلامت عمومی خوبی دارن، یه پیرزن هشتاد ساله روی دوچرخه زیاد تعجب برانگیز نیست. یه دلیل دیگه اش هم اینه که طراحی فضاهای عمومی، فروشگاه و خیابون ها برای آدم های پیر که چرخ دستی حمل می کنن و خرید روزانه شون رو انجام می دن خیلی مناسبه.
بارها با دیدن یه فرد خیلی پیر به فکر رفتم که "این الان به چه امیدی زندگی می کنه!"، اولین جوابش اینه که به موفقیت و زندگی بچه ها و نوه هاش دلخوشه! ولی این همیشه درست نیست، اینجا خونواده ها کوچیکن و ارتباطات خونوادگی اونقدر زیاد وقتشون رو پر نمی کنه. خب آدم وقتی به آینده امیدوار نباشه پس چطور می تونه خوشحال باشه؟ تازگی ها یه جواب خوب برای خودم پیدا کردم، خیلی بالا پایینش کردم و هر جوری نگاه کردم از چیزی که فهمیدم خوشم اومد: "اونها در لحظه زندگی می کنن". شاید این حرفی باشه که توی خیلی از کتابا و فیلم ها و از زبون خیلی ها آدم می شنوه ولی نکته اینه که تا وقتی خودت لمسش نکنی، تا وقتی سوال برات پیش نیاد و بعد به جواب نرسی شاید به هیچ دردی نخوره و قابل درک نباشه.
حالا وقتی به آدم های پیری هم که توی ایران می شناسم فکر می کنم رفتار و حرفاشون برام قابل درک تره، صبوری شون و ارزشی که برای زندگی قائل هستن، لذتی که از بهار و پاییز می برن، لذتی که از غذاشون می برن، جزئیاتی که بهش توجه می کنن. توجهی که به خودشون و سلامتی شون می کنن...

معمولا این جور فکرا موقع تحویل پروژه و موقعی که امتحان دارم و اصلا وقت ندارم شکل می گیره، یه جور بیماری باید باشه ولی از نتیجه اش راضی ام.
:)

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

(عکس: گوتنبرگ، پارک اسلوتس کوگن، 10 می)

امروز متوجه شدم که محل پارک دوچرخه می تونه تاثیر خیلی زیادی روی مسائل اقتصادی، اجتماعی، عاطفی و خانوادگی آدم بذاره، البته اگه اونقدر خوش شانس باشید که شما هم از طرف خوشتون بیاد.

ماجراجویی های من در آشپزی همچنان ادامه داره، از ترکیب میگو و گوشت خرچنگ با انواع غذاهای ایرانی بگیرید تا ترکیب سبزیجات خشکی که مامان داده با ماهی لاکس و تخم مرغ و پنیر. امروز تصمیم گرفتم یه چیزی بسازم گه با عدس پلو بشه خورد چون اصلا کشمش رو توی غذا دوست ندارم، این دفعه زیاد بد نشد: گوشت چرخ کرده، پیاز، کره، یه عالم زرشک، سرکه و شکر!
قیافه بعضی از دوستامو می تونم تصور کنم که با خوندن این دستور پخت چطور تو هم رفته :)

توی این شهر قشنگ دیروز یه پسر بیست ساله که پدر و مادرش ایرانی بودن خود کشی کرده، چند ماه پیش هم یه دختر بیست ساله که هم اسم من بود توسط دوست پسرش با یه شمشیر سامورایی یه قتل رسید، گاهی وقتا احساس می کنم نکنه زیادی دارم اینجا رو مثبت نشون میدم، راستشو بخواین عکسای قشنگی که می گیرم اصلا دلیل نمی شه که اینجا بهشته، من از ایران هم یه عالمه عکس های قشنگ گرفتم. حالا این دوتا موردی هم که گفتم دلیل نمی شه که اینجا بد باشه، واقعیت اینه که اینجا خوبی هاش تمام اون چیزایی یه که ما تو ایران کم داریم و بدی هاش بعضی از اون چیزایی یه که ما تو ایران داریمشون. خیلی موضوع مفصلی یه و اینجا نمی شه بازش کرد. فقط خلاصه بگم که به عنوان یه تجربه یکی دوساله می تونه خیلی خوب باشه، برای مهاجرت و موندن و یه عمر زندگی برای ما ایرانی ها (اکثرمون) خوب نیست، خب این نظر منه و ممکنه دوستان جور دیگه ای فکر کنن.

بعضی از بچه ها اینجا که میان خیلی جوگیر می شن و همه چی رو با دیده تقدیر و تحسین نگاه می کنن و خوبی های خودمونو به کل از یاد می برن!

من بدی ها مون رو هم از یاد نبردم، از الان عزا گرفتم که وقتی بر می گردم ایران نگاه های حریص و ناپاک و متلک های خیابون و آزار و اذیت های توی تاکسی و هزار تا درد و مرض دیگه رو چه جوری باید باهاش کنار بیام. ولی این دلیل نمی شه که به همه چی پشت پا بزنم، ایران وطنمه، دوسش دارم، مال منه، هیچ احمق دیوونه ای هم نمی تونه با سیاست های موزی و فشار و ارعاب منو از اون دور کنه، زنده باد ایران!

چه نطقی کردم :)

****
من عاشق بهارم
عاشق من بهارم
من بهار عاشقم
بهار من عاشقم
عاشق بهار منم
بهار عاشق منم

چیزی از قلم نیقتاد؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه


(کار فلش، اثر خودم )

بالاخره یه همکلاسی ایرانی باغیرت پیدا شد که یه مهمونی شام ایرانی گرفت. چند تا همکلاسی سوئدی، کنیایی و ایرانی بودیم. این پسر خوب که آشپزیش حرف نداره شام لوبیا پلو درست کرده بود در حجم زیاد و خیلی خوشمزه. جالبه که پسرهای ایرانی اینجا بیشترشون آشپزی خوب بلدن و ناهار دانشگاهشون رو از خونه می یارن. گاهی هم کیک های خوشمزه می پزن و حسابی باسلیقه هستن.

[اولوف] اینجا توی سوئد هم یه عده جدایی طلب وجود دارن، تو منطقه جنوب سوئد
[من] تا حالا در باره شون نشنیدم، کار خاصی هم می کنن
[اولوف] یه روز مشخصی تو سال یه خورده آبجو می خورن و به صورت نمادین زمین رو می کنن که نشون بدن می خوان جدا بشن
[من] گمون نمی کنم خیلی جدی باشن، احتمالا فقط برای خنده و سرگرمی این کار رو می کنن
[اولوف] آره این قضیه بیشتر برا تفریحه، هیچ کس جدی جدی نمی خواد این منطقه جدا بشه از سوئد
[من] چه بامزه، جدایی طلبای بقیه دنیا، جاهایی مثل چچن، باید بیان از سوئدی ها یاد بگیرن

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

(عکس: فستیوال کورتیج، 30 می، گوتنبرک)

کریستیان گفت: دیروز نیومدی و یه ناهار مجانی رو از دست دادی
you missed the free lunch yesterday!
من با لبخند گفتم: فقط یه ناهار مجانی نبوده، خیلی چیزا رو تو زندگی از دست دادم
I missed not just a free lunch but also a lot of things in my life

راستش بعدش فکر کردم که چه چیزهایی رو از دست داده ام و برای از دست دادن خیلی هاشون خوشحال هستم، حتی تصور اینکه ممکن بود بعضی هاش رو الان داشته باشم غیر قابل تحمله!
:)