۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

در مترو

در مترو

پرده اول:
[زن دستفروش در حال بوسیدن اسکناس ها] خدا خیرت بده، دشت اولمه، ایشالا دستت خوب باشه
[زن خریدار] من سید هستم، دستم خوبه حتمن برات اومد داره
[زن دستفروش در حال بوسیدن خریدار] الهی قربونت برم بذار بیشتر ماچت کنم
[من] ای واای، خانم این کارا که می کنی اصلن بهداشتی نیست!
[زن دستفروش] ای خانم! مریض شدن و نشدن که به این حرفا نیست...

پرده دوم:
[زن محجبه سیاهپوش] وای نفسم بند اومد، دارم خفه می شم
[من] به جای ایستادن کمی بشینید کف مترو تا حالتون جا بیاد خب!
[زن محجبه سیاهپوش] نمی تونم بشینم، حالم بدتر می شه، نفسم می گیره
[من] خب الان تو این ایستگاه خیلی ها پیاده می شن، یه نفس راحت می شه کشید
[زن محجبه سیاهپوش] من که از وقتی طلاق گرفتم نفس راحت می کشم ... می خوام مادر شوهرمو بکشم!
[من] فراموشش کنید، اینجوری خودتون هم خوشحال تر زندگی می کنید.
[زن محجبه سیاهپوش] نه! نه! امکان نداره، می کشمش! همه چی رو آماده کردم، وسایل لازم رو خریدم!
[من تو دلم] وای مامان!
[زن محجبه سیاهپوش] دارم خفه می شم
[من] کمی روسری تون رو شل کنید شاید بهتر شین!
[زن محجبه سیاهپوش] نه، به خاطر اون نیست. مال اسلحه است. سنگینه، آخه من مامورم!

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

باز باز بازگشت

(عکس: دسامبر 2009، دیماه 1388، دره ای در استان هرمزگان)

باز هم برگشتم، دیدار بعضی دوستان و عزیزان، دستپخت خوشمزه مامان، آلرژی، سفر به جنوب، یه قرارداد کاری غیر منتظره، پروژه نیمه تموم درسی...

سال 2010 مبارک باشه