۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

کرم سوزان Yanakh Karam

(عکس: قله کیامکی، جلفا، اردیبهشت 1389)


فرخ خان، گوپوز را روی قلبش گذاشته و با چشمان بسته آهنگ "کرم سوزان" را می نوازد.
پانزده نفر در خانه کوچک روستای مرزی مبهوت نواختن او هستند.
باد می وزد و از درز در و پنجره هوهو کشان رد می شود.
باد که اوج می گیرد کرم بیشتر و بیشتر می سوزد.
همه چیز اوج می گیرد و من هم...

--
گوپوز سازی است که توسط عاشق های آذری نواخته می شود.

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

تندیس دکتر علی شریعتی

روز پنجشنبه از پارک شریعتی عبور می کردم، از جلوی مجسمه (تندیس نیم تنه دکتر شریعتی) که عبور کردم احساس کردم چیزی غیر عادی بود، برگشتم و نگاه کردم:

پایه سنگی بدون نیم تنه دکتر شریعتی رو دیدم که میلگردهای آهنی ته تنیم تنه روی اون بود اما اثری از نیم تنه دکتر نبود.
"روی پایه سنگی نوشته شده: من پرورده ی آزادی ام"

امروز هر چی توی وب دنبال خبری در باره این تندیس گشتم هیچی پیدا نکردم. فقط فهمیدم که سازنده شخصی به نام "حمید شانس" ه
و پروفایل گوگل او رو پیدا کردم و بهش ایمیل زدم:

"جناب آقای شانس،
پنجشنبه گذشته از پارک شریعتی تهران می گذشتم که متوجه شدم تندیس دکتر شریعتی دیگر در آنجا نیست.
تنها ستون پایه مجسمه باقی بود و نیم تنه را برده بودند.
اگر برایتان مقدور است به من بگویید که چرا مجسمه را برده اند و آیا آن را به محل خود باز خواهند گرداند؟
با احترام فراوان"

دوستان اگه خبری داشتید لطفن اینجا کامنت بگذارید

--
8 خرداد 1389

جناب آقای شانس با بزرگواری ایمیل من رو جواب دادند:

salam azadeh gerami alan emaileto didam labod az serghate mojasameha
khabar dari moteasefane mojasamehe shariati ghaleb nadarae ke dobare
rikhte beshe va takhribe on ghabele jobran nist

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

تربیت


***هرکی هستی، هر جا هستی، سال نو مبارک، سال خوبی داشته باشی پر از صلح و صفا، عشق و دوستی، گل و بلبل***

یکی از اتفاقات جالبی که به تازگی برام افتاده اینه که دست سرنوشت یه توله ی کوچولوی شش ماهه از نژاد شیتسو (مثل این عکسی که اینجاست) رو به خونه ما آورده. اسمش "بنی" یه، خیلی شیطون و پر تحرکه و جای یه نوه رو برای مامان پر کرده.

اوایل تحمل حضور یه سگ توی آپارتمان کمی برام چندش آور و سخت بود اما کم کم بهش عادت کردم و جذاب شده. وقتی صدای زنگ در می یاد بنی با هیجان از جاش می پره و به سمت در می ره تا از تازه وارد استقبال کنه. روش استقبالش هم اینه که با خوشحالی دور پاهای آدم می چرخه و بالا و پایین می پره. مثل یه بچه کوچولو برای خودش اسباب بازی داره و گاهی با تمرکز زیاد سرگرم بازی می شه. به توجه نیاز داره و توجه زیادی که ما بهش می دیم داره اونو لوس می کنه.

با گذشت دو هفته از بودنش توی خونه و تقریبن جا خوش کردن اون پیش ما به این نتیجه رسیدم که باید تربیت این کوچولو رو جدی بگیریم. خوشبختانه جای دستشویی مشخصی داره و همیشه از اونجا استفاده می کنه اما رفتارهای بدی هم داره. مثلن گاهی خیلی هیجان زده می شه و با دندون های کوچولوش پاچه شلوار آدم رو می گیره و آویزون می شه. وقتی اسباب بازیشو پرت می کنم به سمتش می دوه و اونو می گیره اما من که انتظار دارم مثل فیلما اونو به من برگردونه ناامید می مونم چون اونو برای خودش نگه می داره و همونجا می شینه. خلاصه الان دنبال مقاله و کتاب هستم برای تربیت سگ و در کنارش دلم می خواد یه سری مطلب در باره مسائل تربیتی و رفتاری انسان ها هم بخونم. الان شروع به تنبیهش کردم یعنی مثلن هر وقت پاچه می گیره قلاده اش رو به شوفاژ می بندم و او از اینکار متنفره و بعد از دو سه دقیقه صدایی شبیه گریه کردن از خودش در می یاره. مامان مثل همیشه خیلی دل نازکه و می خواد که زود بازش کنه. تحمل این حالت اون خیلی سخته اما اگه آدم چند دقیقه بیشتر تحمل کنه نتایج بهتری می گیره. تا جایی که فهمیدم سگ ها رو باید با تشویق و تنبیه(غیر فیزیکی) تربیت کرد. برام جالبه که همین دو عنصر در تربیت آدم ها هم خیلی موثره. امیدوارم بتونم کمی تربیتش کنم.

راستی اگه از دوستایی هستید که یه بچه کوچولو داره که ممکنه از دیدن سگ ما و بازی باهاش خوشحال بشه با کمال میل با شما قرار می ذارم. البته باید بگم که "بنی" همه واکسن هاشو زده و هفته ای دوبار شامپو می شه که اگه شما بخواین ببینیدش همون موقع هم شامپو خواهد شد :)

------------------------
پی نوشت:

بنی دیروز در اوج تنهایی و بی پناهی به فرودگاه رفت تا پیش صاحب قبلی برگرده و دوباره دست به دست بگرده تا یه نفر قبول کنه ازش نگهداری کنه. وقتی یادم می افته که این موجود شش ماهه مثل یه بچه کوچیک نیاز به آرامش و ثبات و خانواده داره، دلم براش می سوزه... خدا نگهدار بنی، ما همه تنهاییم!

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

فیلم هندی

به خاطر همکار بودن با هندی ها شاهد یه ماجرا بودم که کم شباهت به فیلم هندی نداشت.

مادر سونیل در بیمارستانی در زادگاهش پس از یکسال مبارزه با تومور مغزی از دنیا رفت. او باید به شهرش بر می گشت تا به عنوان فرزند ارشد جنازه رو تحویل بگیره و مراسم مذهبی ویژه جسد رو به جا بیارن... اما...

مدتی بود که هندی ها از مدیراشون به خاطر مرخصی گله داشتند. طبق قوانین کارشون اونها باید بعد از هر 6 ماه کار در خارج از کشور، دو هفته مرخصی داشته باشن تا به کشورشون برگردن و اقوام رو بیینند و استراحتی بکنن. به خاطر عدم پرداخت مالیات و عوارض مربوط به شهروندان خارجی در ایران، شرکت موفق نشده بود اجازه خروج برای کارکنانش بگیره و این موضوع طولانی و فرسایشی شده بود، تا اینکه مادر سونیل درگذشت. همه هندی ها دست از کار کشیدن، اونها تهدید کرده بودن که تا وقتی سونیل از فرودگاه به سمت هند پرواز نکنه سر کار بر نمی گردند.

بعد از یک روز اعتصاب هندی ها، نیمه شب با تلفن یکی از مدیرهای هندی از خواب پریدم. از من خواست تا به عنوان کسی که زبون فارسی بلده همراهشون باشم تا کارهای مالیات و عوارض و پلیس رو انجام بدن.

صبح زود راه افتادم تا مسیر طولانی تری رو طی کنم و سر قرار برسم. با وجود اینکه خوب زمانبندی کرده بودم اما توی مترو با تاخیر مواجه شدم و به علت شلوغی نتونستم سوار یه قطار بشم. نیم ساعت عقب افتادم. وقتی از تاکسی پیاده شدم می دویدم تا به ساختمون محل قرار برسم. یه جا توی پیاده رو یه آجر کنده شده بود و به شدت زمین خوردم. خاکی و شرمنده رسیدم تا با سه تا هندی مضطرب دیگه بریم دنبال کارها. اونها برای سونیل بیلیط عصر رو گرفته بودن و می خواستن همه اون کارای اداری تا ظهر انجام بشه، این یعنی یه عالمه استرس.

یه روز نیمه بهاری بود با ابرهای قشنگ و نسیم ملایم و هوای خوب. با وجود تاخیر ها و بلاتکلیفی های دو سه ساعته کارها پیش می رفت و در زمان های انتظار با "آدارش" گفتمان فرهنگی داشتم. آدارش بیچاره که مسوول اداری شرکته همزمان به 5 نفر گزارش می داد که کار در چه مرحله ای یه. وقتی بالاخره پلیس اتباع خارجی آخرین مهر رو زد و برای سونیل تاکسی گرفتیم، پراکاش به من زنگ زد، بهش گفتم اون سوار تاکسی شده و داره می ره فرودگاه و او هم گفت که پس حالا ما می ریم سر کارمون.

در سکانس آخر این فیلم هندی من هم یه خورده قهرمان شده بودم و همه از من تشکر می کردن که اصلن حس خوشایندی نداشتم، قهرمان بودن باید کار سختی باشه :)

***
هندی ها واحد پول ما رو استفاده نمی کنن در عوض به اسکناس هزار تومانی می گن "سبز"، پنج هزار تومن می شه پنج تا سبز.
آدارش گفت زن های ایرانی خیلی زیبا و شیک پوش هستن، فقط گاهی زیاد آرایش می کنند.
در هند رسم بر اینه که همسر آینده شخص رو خونواده معرفی می کنن و شخص در زمان نامزدی فرصت داره که عاشق همسر آینده اش بشه، آدارش معتقده که ازدواج های غیر سنتی بیشتر به طلاق منجر می شه!
مثل اینکه خیلی وقتا دخترها خواستگاری می کنند، "دیپاک" پسر هندی دیگه دو هفته به هند رفت تا چند تا خواستگارش رو ببینه ولی دست آخر هیچکدوم رو نپسندید.
هندی ها بیشتر به منافع فردی خودشون فکر می کنن ولی در کارهای گروهی که منافع مشترک واضحی دارن خوب عمل می کنن.
آدارش با دیدن عکس های "اغتشاشگران را شناسایی کنید" که به طرز چندش آوری روی دیوار اداره مالیات نصب شده بود به من توصیه کرد که فقط به فکر خودم و آینده خودم باشم و دنبال دردسر نرم!

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

در نمازخانه

[زن چادری چاق با حلقه طلای زرد] سلام خانم، شما تو کدوم بخش کار می کنید
[من] سلام، بخش "آی اس"
[زن چادری] شما قوانین اینجا رو نمیدونید، با روسری نمی تونید بیاید تو باید مقنعه بپوشید
[من] من کارمند اینجا نیستم، شرکت پیمانکار هستیم
[زن چادری] فرقی نمی کنه، قوانین رو باید رعایت کنید
[من] (یاد دخترهایی افتادم که الی می گفت این زن باعث اخراجشون شده و تودلم بهش خندیدم که می خواد چه اهرمی رو استفاده کنه)
[من] خانم من روز اول که برای مصاحبه اومدم به مدیر شرکت گفتم "do you have a dress code" اون هم گفت نه!
[زن چادری] اونا خارجی هستن، نمی دونن. از نگهبانی که امروز به من زنگ زدن و گفتن شما بدون مقنعه هستید گفتم راهتون ندن داخل
[من با قیافه خوابالو و خندون و آروم] ای کاش بگید منو راه ندن، اصلن دلم نمی خواد اینجا کار کنم، منتظر یه بهانه هستم که نیام
[زن چادری گیج که احتمالن یاد دخترهای گریون موقع اخراج افتاده بود] مگه کارتون خیلی سخته
[من] بله، تعداد مشترکین خیلی زیاده، کار سختیه خب
[زن چادری با ادای مهربونی] نه ان شاءا.. که با قوانین اینجا کنار می یایید و همینجا پیش ما کار می کنید
[من] نه خانم، من مقنعه نمی تونم بپوشم، اینو می دونم... دیر شده باید برگردم سر کار... اسم شریفتون چیه...خوشبختم!

یاسی دختر شچاع که قبل از من هم اینجا مقنعه نمی پوشید برام درگیری هاش رو با این زنک تعریف کرده و بود و این که آخر هم یاسی پیروز شده بود و به عنوان کارمند پیمانکار حق روسری پوشیدن رو گرفته بود. محاله بذارم دستاوردهای یاسی به باد بره!

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

در مترو

در مترو

پرده اول:
[زن دستفروش در حال بوسیدن اسکناس ها] خدا خیرت بده، دشت اولمه، ایشالا دستت خوب باشه
[زن خریدار] من سید هستم، دستم خوبه حتمن برات اومد داره
[زن دستفروش در حال بوسیدن خریدار] الهی قربونت برم بذار بیشتر ماچت کنم
[من] ای واای، خانم این کارا که می کنی اصلن بهداشتی نیست!
[زن دستفروش] ای خانم! مریض شدن و نشدن که به این حرفا نیست...

پرده دوم:
[زن محجبه سیاهپوش] وای نفسم بند اومد، دارم خفه می شم
[من] به جای ایستادن کمی بشینید کف مترو تا حالتون جا بیاد خب!
[زن محجبه سیاهپوش] نمی تونم بشینم، حالم بدتر می شه، نفسم می گیره
[من] خب الان تو این ایستگاه خیلی ها پیاده می شن، یه نفس راحت می شه کشید
[زن محجبه سیاهپوش] من که از وقتی طلاق گرفتم نفس راحت می کشم ... می خوام مادر شوهرمو بکشم!
[من] فراموشش کنید، اینجوری خودتون هم خوشحال تر زندگی می کنید.
[زن محجبه سیاهپوش] نه! نه! امکان نداره، می کشمش! همه چی رو آماده کردم، وسایل لازم رو خریدم!
[من تو دلم] وای مامان!
[زن محجبه سیاهپوش] دارم خفه می شم
[من] کمی روسری تون رو شل کنید شاید بهتر شین!
[زن محجبه سیاهپوش] نه، به خاطر اون نیست. مال اسلحه است. سنگینه، آخه من مامورم!

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

باز باز بازگشت

(عکس: دسامبر 2009، دیماه 1388، دره ای در استان هرمزگان)

باز هم برگشتم، دیدار بعضی دوستان و عزیزان، دستپخت خوشمزه مامان، آلرژی، سفر به جنوب، یه قرارداد کاری غیر منتظره، پروژه نیمه تموم درسی...

سال 2010 مبارک باشه