۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

مرداد 1387، 20


هفته پيش يه روز صبح مثل هميشه از خونه اومدم بيرون تا پياده روي پانزده دقيقه اي مو داشته باشم و برم سر كار
كوله پشتي رو يه وري انداختم روي دوشم و راه افتادم
چند قدم كه از خونه دور شدم و پيچيدم توي يه كوچه ديگه متوجه شدم كه يه گربه گنده داره دنبالم مياد
كمي قدما مو تند كردم، گربه هم سرعتش رو زياد كرد
ايستادم، اون هم ايستاد
كم كم شروع كردم به احساس ناراحتي و ترس كردن
توي كوچه هيچ كس نبود
شروع كردم به دويدن، گربه هم دويد
دوباره ايستادم و محكم بهش گفتم پيشته
يه قدم عقب رفت و ايستاد و با شيطنت همچنان به من نگاه مي كرد
حالا ديگه آروم دنبالم مي اومد و من هر يه قدم كه بر مي داشتم بر مي گشتم بهش نگاه مي كردم ببينم چه مرگشه
بالاخره فهميدم! جهت نگاهش رو دنبال كردم و پيدا كردم!
بند كوله من بلند بود و داشت پشت سرم در نزديكي زمين تاب مي خورد و چون يه وري انداخته بودم به زمين هم نزديكتر شده بود
گربه بازيگوش توجه اش به فركانس نوساني بند كوله من جلب شده بود و مي خواست بازي كنه

۱ نظر:

leila گفت...

مي دوني قضيه چي بوده ؟مثل سگ آق اولر تشخيص داده بود كه تو خوشگل و دوست داشتني هستي.