۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

(Aks: Sannegarshamnen)
Laptopam moshkel peyda karde va baraye Garani ferestadam, alan ye laptop az daneshkade amanat gereftam va moshkele fonte Farsi daram bazam :)
Ye matn az Jebran mizaram ta bad!

هنگامي که مهر به شما اشارتي کرد از پي اش برويد
هر چند راهش سخت و ناهموار باشد

هنگامي که با بالهايش شما را در بر ميگيرد تسليمش شويد
گر چه ممکن است تيغ نهفته در ميان پرهايش مجروحتان کند

وقتي با شما سخن مي گويد باورش کنيد
گرچه ممکن است صدايش روياهاتان را پراکنده سازد
همان گونه که باد شمال باغ را بي بر مي کند

زيرا مهر همانگونه که تاج بر سرتان مي گذارد به صليبتان مي کشد

همان گونه که شما را مي پروراند شاخ و برگتان را هرس مي کند
همان گونه که از قامتتان بالا مي رود
و نازکترين شاخه هاتان را که در آفتاب مي لرزند نوازش مي کند
به زمين فرو مي رود و ريشه هاتان را که به خاک چسبيده اند مي لرزاند


مهر شما را همچون بافه هاي گندم براي خود دسته مي کند
ميکوبدتان تا برهنه تان کند

سپس غربالتان ميکند تا از کاه جداتان کند
آسيابتان ميکند تا سپيد شويد
ورزتان ميدهد تا نرم شويد
آنگاه شما را به آتش مقدس خود مي سپارد
تا براي ضيافت مقدس خداوند ناني مقدس شويد

جبران خليل جبران

------------------

پی نوشت، 5 دسامبر

یک ترجمه قشنگ تر دیدم و تصمیم گرفتم کلمه عشق رو به مهر تغییر بدم

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

عکس: نیمکتی در لیندهلمن

اینجا زوج های مهربون و همدل رو آدم زیاد می بینه، از پسر و دخترای نوجوونی که دم ایستگاه اتوبوس کیفشون رو پرت می کنن روی زمین و همدیگه رو بغل می کنن و می بوسن، تا پیرمرد و پیرزنایی که دست در دست هم راه می رن
گاهی فکر می کنم این نژاد بور و چشم سبز خشونت براشون تعریف نشده، حداکثر بدی ای که می شه احساس کرد بی تفاوتی و خونسردی یه، در کنار این مردم احساس آرامش می کنم

***
این رفقای اروپایی به هیچ وجه تعارف سرشون نمی شه، دیروز دومین تجربه جالب من در این زمینه اتفاق افتاد، وقتی داشتم ناهار می خوردم دوست هلندی دومتری مون اومد و سلام کرد و نشست پیش من و دوستم، طبق معمول من تعارف کردم که می خوای بچشی و اون بی درنگ با صورت شادمان بشقاب رو از جلوی من برداشت و قاشق و چنگال رو از دست من گرفت
:)
تجربه اول هم که استفان همکلاسی آلمانی بشقاب رو کامل برداشت و رفت اونطرف میز نشست بعد من بهش گفتم اگه خوشت اومده و می تونیم با هم نصف کنیم، بعد رفتم یه بشقاب دیگه آوردم و نصف غذا رو برداشتم، شاید اگه اونقدر گرسنه نبودم این کار رو نمی کردم!

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه


دیشب بعد از یه روز یکشنبه کرخ تصمیم گرفتم یه پیاده روی تنهایی برم، بعد از یه بارون حسابی مهتاب بیرون اومده بود و به نظر می رسید هوا فوق العاده است
هدفون رو تو گوشم گذاشتم، شال و کلاه و پوتین پوشیدم و راه افتادم
آهنگ های مورد علاقه ام رو از کارای نلی فورتادو ریخته بودم روی گوشیم و همه چیز آماده بود
اول به یه خیابون نزدیک خونه رفتم که کمی سربالایی بود و نور پنجره های خونه های ویلایی عروسکی لا به لای درخت ها توی تاریکی جلب توجه می کرد
هیچکس توی خیابون نبود، ساعت نه شب بود و خلوتی به خاطر سرما و تاریکی زودهنگام و روز یکشنبه بود!
از جلوی یه خونه که رد شدم صدای پارس سگ اومد، حال و هوای ده برام تداعی شده بود
یهو از لابلای شاخه های یه درخت مهتاب رو دیدم و دلم پرکشید، تصمیم گرفتم به یه جای دیگه برم
مقصد یه فضای باز بزرگ بود که چند بار موقع پیاده روی توی روز از کنارش رد شده بودم، اونجا چندین درخت بسیار تنومند وجود داره و من توی طبیعت بیشتر از هر چیزی درختای کهنسال رو دوست دارم و زیباترین منظره از نظر من همونه که دیشب دیدم، از لابه لای شاخه های درختای تنومند مهتاب رو تماشا کردم و به صدای نوازشگر باد گوش دادم
تنه یکی از درخت ها خم شده بود و البته این یکی از سه تا درختی بود که به هم چسبیده بودن، تکیه دادم و مدت ها به آسمون خیره شدم و تاب تاب خوردن شاخه ها رو و از لابه لای اون ها ماه و ستاره ها رو تماشا کردم، زیر پام تا دور دست برگ های پاییزی ریخته بود
غیر از دو نفر که با سگشون رد شدن هیچکس دیگه ای عبور نکرد از اونجا
من بودم و درخت و مهتاب و باد و ستاره و آسمون سرمه ای رنگ و برگ خزون
یاد شعر فروغ افتادم (در تمام طول تاریکی، شاخه ها با آن انگشتان دراز که از آن آهی رخوتناک سوی بالا می رفت و نسیم تسلیم به فرامین خدایانی نشناخته و مرموز، همه با هم فریاد زدند ماه ای ماه بزرگ)
اما چیزی که من می دیدم یه مجموعه هماهنگ و شاد و خردمند بود، تنها چیزی که توش جا نمی شد غم بود
سیر نمی شدم و احساس سرما هم نمی کردم ولی باد هی شدت گرفت و یه ابر گنده کم کم روی ماه رو پوشوند و نم نم بارون شروع شد
باید می رفتم
دیگه نمی خواستم موسیقی گوش کنم
می خواستم صدای هوهوی باد و پچ پچ شاخه ها تو گوشم بمونه
و به خونه برگشتم
-------------------------
بحران های روحی قبلی که گذشت، به نظر می رسه بحران روحی فعلی هم رو به پایانه تا ببینیم بحران روحی آتی چه خواهد بود
این بحران ها در واقع نمک زندگی هستن و بدون اونا آدم ارزش زندگی رو نمی فهمه
تعریف بحران: شرایط پیچیده فکری که راه حل آنی یا کوتاه مدت براش وجود نداره و حتی ممکنه نیازی هم به راه حل نباشه و زاییده ذهن خلاق خود آدم باشه، در این شرایط ارزش مقام صبر بیشتر مشخص می شه
تجربه در مدیریت بحران: حتی اگر موفق به مدیریت بحران نشدین سعی کنید از جزئیات زندگی لذت ببرین، اینجوری بحران خود به خود حل می شه
:)

۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

عکس ها: نوشدان، 8 نوامبر

کم کم همه جا برای کریسمس چراغونی می شه و حال و هوای شهر عوض می شه
شب یکشنبه است و طبق معمول خیلی ها به مهمونی، پاب یا بار می رن، مشروب می خورن و می رقصن
یه همکلاسی مهمونی گرفته و تو هم باید بری، بایدی در کار نیست ولی دوست داری توی یه جمع شاد باشی
با دوستات قرار می ذاری و یه کیک کوچولو می خری و راه می افتین
توی ایستگاه اتوبوس مقصد وقتی آدرس رو پیدا نمی کنید و زنگ می زنید، بابای دوستتون می یاد تا شما رو برسونه، این یعنی یه خونواده!
موقع برگشت توی ترام بوی الکل پیچیده (زیاد هم بد بو نیست) و جوونای مستی که دوستشون کف ترام ولو شده از ته دل می خندن و خنده کنان پیاده می شن
ساعت یک و نیم بعد از نصف شبه و تو توی خیابون هایی که پر از آدمای مسته احساس امنیت کامل می کنی و با اتوبوسی که سر ساعت می یاد تنهایی یه خونه می رسی
تو مست نیستی ولی فکر هم نمی کنی که هیچ مستی ای به تو حسی به خوبی این احساست بده، چقدر زندگی زیباست
Vow!

۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه

[عکس: رمبریت، 7 اکتبر]

فلسفه بافی های شب امتحان :)
در باب لحظه و هشیاری
------------------------------
لحظه های واقعی کدوم هستن
لحظه های انتظار یا وصال؟
درد یا شادی
لحظه ها کجا می رن و چه ارزشی دارن
چقدر مهم هستن و اهمیتشون از کجا می یاد
لحظه ها چه جوری تبدیل می شن و گذر می کنن
هشیاری کجاست در گذر لحظه ها
من کجا هستم در هشیاری
اگر هشیاری نیست پس من کجا هستم
اگر من نیستم هشیاری کجاست

در باب تنهایی
-----------------------------
تنهایی کجای لحظه است
چه جور لحظه ای تنهاییست
تنهایی حادثه لحظه هاست
یا لحظه هشیاری، تنهاییست
تنهایی بی لحظه می شود
یا لحظه بی تنهایی

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه


وقتی آدم توی یه فرهنگ جدید قرار می گیره خیلی مهمه که رسم و رسوم اونها رو یاد بگیره و مناسبت ها رو بدونه چون در غیر اینصورت ممکنه تجربیات بدی پیش بیاد.
دیشب شب هالوین بود و وقتی صدای زنگ در رو شنیدم تعجب کردم چون منتظر کسی نبودم، یه گروه از بچه ها با سر و صورت بامزه طبق رسمشون اومده بودن و شکلات و آبنبات می خواستن، و من چون آمادگی نداشتم فقط تونستم بهشون پرتقال بدم
:)
بعدش با دوستم توی اتوبوس روبروی مردی نشستیم که یه مانتوی سفید بلند تا زیر زانو پوشیده بود شبیه لباس نونوایی و موهای بلندش که تمام صورتش رو پوشونده بود تا روی سینه اش ریخته بود. یه لحظه که موهاش کنار رفت و صورتش رو دیدم
لحظه جالبی بود، پوست صورتش مثل مرده ها بود و از دو تا گوشه لبش خون چکیده بود و توی چشماش لنز سفید گذاشته بود
اگه آدم ندونه که هالوینه و یه عده اینجوری راه میفتن و می رن هالوین پارتی ممکنه از ترس سکته کنه!
وقتی از مهمونی برمی گشتیم توی تراموا یه گروه از دخترای موبور و خوشگل و مست مثل حوری های بهشتی دور و بر ما رو گرفته بودن و یکیشون کم مونده بود بیفته تو بغل امیر
:)
ظاهرا اینجا هم مراسم به خشونت کشیده می شه و مثلا دیروز یه عده جوون به اتوبوس ها و خونه ها تخم مرغ پرتاب کردن