۱۳۸۸ فروردین ۶, پنجشنبه

(عکس: پارک هیسینگن، فوریه 2009)

بعضی حرف ها رو زیاد باید گفت و زیاد باید شنید، زیبا هستند و لحظه ها رو سرشار می کنن! بعضی از کلمه ها بار عاطفی و معنوی زیادی دارن مثلا وقتی کلمه درخت رو می شنویم خود به خود اثر خوبی داره، همینطور کلمه هایی هستن که اثر منفی روی حس و حال آدم می ذارن. امروز سعی کردم یه تمرین یا بازی با کلمه ها انجام بدم، در آخر وقتی خوندمش خیلی حس خوبی پیدا کردم. متن ناپیوسته است و فقط روی کلمات تاکید شده:

می گم شادی، صدای خنده می شنوم و چشمان پر شعف می بینم
می گم مهربونی، تکرار می کنم دوستی، فکر می کنم به سفر و آزادی
می خونم زندگی، رنگ، هوا، زیبا، ساده، آروم
فکر می کنم به باغ، مهتاب، فواره، بید مجنون، یاس، خنک، چای، قلیون لیمو
گوشواره ها، گوشواره ها، گل های پیرهن آلبالویی رنگ
صدای کمونچه که برای رقص کوک می شه، قدم هایی که هماهنگ می شه
یاس، دربند، ولنجک، گلفروشی، گلدون، بازار گل
شب بهاری، بوی نون، صدای زنگ در و دوستی که داره می یاد پیشت
پارک، جنگل، سنگ، ماسه، شن، چشم های شیطون، خنده، ریسه، خنده
مه، مه، مه، ماشین هایی که توی مه محو می شن و اونهایی که از توی مه بیرون می یان
ایمیل یک دوست که خوشحالت کرده، نمره خوب، پروژه ای که تموم شده
شادی توی یه دل مهربون، آغوش، بوسه، خنده، خنده
شیرجه زدن توی حوضچه آب سرد بعد از یه جکوزی داغ، وای..... خنده، خنده
رنگین کمان، نم نم بارون و آفتاب، نورپردازی ابر و باد و آفتاب
شادی، شادی، شادی، دوچرخه سواری، شیرجه، خنده
آبشار، سنگ، خزه، ریحون، علف، صخره، پروانه، آروم

زندگی زیباست اگر شاد باشیم، شادیم اگه فکرمون شاد باشه، فکرمون رو می تونیم شاد کنیم، باید انتخاب کنیم که چی بشنویم، چی ببینیم و چی بخونیم، با حرف های شاد و کلمات مثبت دیگران رو هم شاد کنیم.
(عکس: آق اولر، بهار 87)

گاهی باید به همه چیز شک کرد، به همه خواسته ها و هدف هایی که براش تلاش می کنی!
وقتی شک کردی برای اینکه به بعضی از کارها یا رفتارهات ادامه بدی نیاز به دلیل داری...
ممکنه برای بعضی از کارهات دلیلی پیدا نکنی چون شروعش به خاطر چیزی بوده که دیگه وجود نداره
اما تو مثل یه جسم استوانه ای که توی سرازیری افتاده همینجوری داری حرکت می کنی و تلاش می کنی و دست و پا می زنی
و انرژی و وقتت رو هدر می دی!
وایسا! همیشه باید کنترل کنی، چیزی که داری براش می ری هنوز وجود داره، یا حل شده، یا تغییر کرده؟
شاید لازم باشه یه نفس عمیق بکشی و یه راه دیگه بری، دنبال چیزای بهتر و واقعی تر، نسبت به امروز واقعی تر
ولی قول و قراری که با آدما می ذاری خیلی محترمه، هیچوقت بهش شک نکن! حتی اگه دلیلش رو دیگه به یاد نمی یاری!

۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

گفتگوی جالبی داشتم با یه آشنای دور:

[ریما] : ‫سلام‬، ‫خوبید؟‬ ‫شما زبانتون خوبه؟‬ ‫من یه سوال دارم‬
[من] : سلام، مرسی :)
[ریما] : این ینی چی دقیقا؟
I hate too many questions and apparently you are a record holdder in asking
[ریما] : ‫سوژم داره میپره‬!
[من] : یعنی من از سوال زیاد پرسیدن متنفرم و شما هم در سوال زیاد پرسیدن رکورد دار هستید!
یعنی خوشش نمی یاد ازش سوال بپرسن!
[ریما] : ‫ینی خیلی شاکیه‬
[من] : :) آره گمونم
[ریما] : ‫به نظرت چی جوری میتونم جمو جورش کنم‬
[من] : چی می خوای بگی؟
[ریما] : ‫نمیدونم!‬ ‫میخوام یه جور از دلش درآرم‬، ‫کارم بهش گیره لعنتی‬، ‫دارم ازش استوری عکاسی میکنم‬!
[من] : خب خیلی بستگی به موضوع داره
[ریما] : ‫خیلی هم با هم دوستیم البته‬
[من] : می تونی ازش معذرت خواهی کنی و بگی شرایط ایجاب می کرده!
[ریما] : ‫ولی نمیدونم دیشب بحثی که کردیم باهم چی شد که یهویی قاط زد‬
[من] : It seems that I've been hurting you asking too many questions...
I'm so sorry about it but....
[ریما] : ‫من نمیخوام فکر کنه من به چشم هدف و سوژه بهش نگاه میکنم‬، ‫میخوام دوستیمون بمونه سرجاش‬، ‫کنارش هم باهم باشیم‬، ‫فقط نمیدونم چی جوری بهش بگم که من منظوری نداشتم‬
[من] : خب تو جمله فارسی شو بگو من تو ترجمه کمکت می کنم :)
[ریما] : :)
‫ببخشیدتورو خدا‬، ‫من خنگ شدم‬، ‫ینی هنگم‬، ‫از طرفیم کارم بهش گیره‬،
[من] : می فهمم!
[ریما] : ‫از یه طرفیم دوستشم‬
[من] : پیش می یاد گاهی! :)
[ریما] : ‫ولی خوب وقتی میخوای با سوژه ات همراه بشی و زندگیشو عکاسی کنی‬، ‫نیاز به پرسیدن سوال داری خوب :((‬
[من] : دوستی وقتی با کار قاطی می شه، خیلی سخته مدیریتش!
[ریما] : ‫آره واقعا، ‫به نظرت من چی جوری بهش بگم‬، ‫یعنی چه ادبیاتی به کار ببرم که‬ ‫متوجه بشه که من قصد گیر دادنو سوال و جواب پرسیدنو ازش نداشتم
[من] : باید بهش بگی جون می خواستی کارت رو به نحو احسن انجام بدی لازم بوده که بپرسی
[من] : نقاش ها هم این کار رو می کنن!
[ریما] : ‫نه نه!اگه بشنوه بخاطر کار بوده‬ ‫شاکی میشه‬، ‫میگه به من به چشم هدف نگاه نکن‬، ‫ما دوستیم‬، ‫وایییی‬ ‫می خوام گریه کنم‬
[من] : پیش می یاد گاهی، زیاد خودتو ناراحت نکن، انرژی تو برای جبرانش حفظ کن
[ریما] : ‫حالا به نظرت من شسته رفته طوری که خیلی محترمانه و دوستانه باشه‬، چی جوری بهش بگم‬ که متوجه بشه الویت دوستیه ماست‬، ‫الان ایران نیست‬، ‫5 عید میاد‬، ‫من در جواب ایمیلش الان چی بگم‬؟
[من] : بهترین راهش اینه که دنبال توجیه نباشی، بهش بگی که من تو رو ناراحت کردم و کارم قابل توجیه نبوده! معذرت می خوام!
این بهترین اثر رو داره به نظرم!
[ریما] : ‫ایول‬ ‫عالیه‬، ‫یهم میگید دقیقا چی بگم‬، ‫انگلیشش!‬ ‫اینقدر سوتی دادم تو حرف زدن همش مسخرم میکنه‬! ‫البته شوخی!
[من] : آره :)

It seems that I've been hurting your feelings asking many stupid questions. I feel really bad bout it and the only thing I can say is: I'm so sorry
:)
منم زیاد خوب نیستم
[ریما] : ‫شما چرا؟
[من] : زبانم رو می گم! :) منم سوتی زیاد می دم!
[ریما] : ‫واقعا مرسیییییییییییی
[من] : خواهش!!!!!!
[ریما] : ‫ممنونم
[من] : بخند و شادمان باش!
[ریما] : ‫همش در حال گند زدنم‬، ‫رسما عاشق خودمم :)‬ خاک بر سرم! باز هم ممنون و ببخشید که مزاحم شدم!
:))
[من] : موفق باشی!
[من] : بازم اگه کمکی بتونم بکنم خوشحال می شم، اگه آنلاین نبودم ایمیل بزنید!

(عکس: خیابان اوه نین، گوتنبرگ)

سوئدی ها چند تا رسم جالب در باره کار دارن، یکی اینه که یه بار صبح و یه بار عصر وسط کار تعطیل می کنن و یه جا دور هم می شینن، قهوه می خورن، خستگی در می کنن و حرف می زنن. اینو بهش می گن فیکا.
یه رسم جالب دیگه اینه که جمعه عصر با دوستا یا همکارا یا همکلاسی ها قرار Afterwork می ذارن به یکی از پاب یا بارهایی که این برنامه رو دارن می رن، اونجا یه آبجو یا مشروب می خرن و می تونن از بوفه غذا به صورت رایگان استفاده کنن.
معمولا از ساعت 5 عصر تا 8 شب برنامه Afterwork هست. خب بعدش اگه بخوان دور هم باشن و گپ بزنن همونجا مشروب بعدی و بعدی و بعدی ... رو هم سفارش می دن و البته سوئدی ها آدم های کم حرف و آرومی هستن و معروف هستن به اینکه وقتی مست می شن زبونشون باز می شه و حرف می زنن! خب حالا این جوونا اگه هنوز انرژی شون کامل تخلیه نشده باشه می رن یه پاب موردعلاقه شون و تا ساعت 3 صبح می رقصن. شب های شنبه و یکشنیه ماشین های پلیس، اتوبوس و تاکسی و آمبولانس همه تو مرکز شهر آماده هستن تا به مردم کمک کنن.

ماجرای یه افترورک جالب با یه سری آدمایی که دوستم معرفی کرده بود و اولین بار بود که می دیدمشون:

[فیروزه، پزشک، 40 ساله] قیافه شما برام خیلی آشناست فکر کنم یه جایی دیدمتون
[من] زیاد فکر خودتونو مشغول نکنید، مشکل از منه همه به من اینو می گن، دیگه عادت کردم
...
نیم ساعت یعد آلبرتو هم رسید
[آلبرتو، پزشک ایتالیایی، 35 ساله در حالی که به چهره من خیره شده بود] چقدر چهره شما آشناست. من حتما شما رو دیدم
[من] نیم ساعت پیش فیروزه هم همینو می گفت ولی فکر کنم قیافه من باعث می شه دیگران فکر کنن منو دیدن
[آلبرتو با اشاره به بهزاد] ببین من مطمئنم که اونو تا حالا ندیدم اما شما رو دیدم...
...
[فیروزه] اگه خواستی به زیون فارسی فحش بدی می تونی بگی خر، البته نمی دونم چرا همیشه فحش ها رو یاد می دن اول
[آلبرتو] خب این یعنی چی؟
[بهزاد، پزشک 40 ساله] اسم یه حیوونه همون دانکی! یه چیزی تو مایه های احمق!
[آلبرتو] حالا اگه بخواین یه حرف خیلی بد بزنین که طرف داغون بشه چی می گین؟
[من] خب می شه گفت "نفهم" بعد اگه بخوای خیلی خیلی ناراحت بشه می تونی بگی "خر نفهم" (خودم مرده بودم از خنده)
...
و آلبرتو هم از فرهنگ و فحش های ایتالیایی گفت

:)

۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه

(عکس: گل خانه مرکزی شهر گوتنبرگ، ارکیده)

باز هم یه ماجرای اتوبوسی:

امروزعصر توی پارک علم و فناوری سالگرنسکا، جایی که کاراموزی رو انجام می دم کارم تموم شد، وسایلم رو جمع کردم. کریستیان، همکارم، گفته بود که اگر آخرین نفر بودی قبل از رفتن باید آلارم رو روشن کنی. من پرسیده بودم چطوری بفهمم آخرین نفر هستم و او با خنده جواب داده بود خب باید توی راهرو سرک بکشی و همه رو صدا کنی! با همین روش متوجه شدم آخرین نفر نیستم و راه افتادم.

توی اتوبوس کتاب آموزش زبان سوئدی رو دستم گرفته بودم و می خوندم. ته اتوبوس نشسته بودم. هوا تاریک شده بود. نصف صندلی ها خالی بود. سه چهار تا ایستگاه مونده به خونه یه مرد شصت ساله با موهای سفید که مست به نظر می رسید از وسط اتوبوس شروع به داد و فریاد کرد. انگار یادش رفته بود پیاده شه و می خواست راننده رو متوقف کنه. اولین بار بود همچین صحنه ای می دیدم. مرد با سر و صدا به سمت راننده رفت و شروع کرد با مشت به شیشه محافظ و حایل راننده ضربه زدن. اینجا صندلی راننده های اتوبوس و تراموا توی یه اتاقک شیشه ای یه، البته نه با شیشه بلکه یه ماده محکم و شفاف مثل پلکسی.

همه ترسیده بودن چون راننده داشت از یه چهار راه رد می شد و ممکن بود خطرناک باشه. پیرمرد همینطوری فریاد و ضربه می زد تا اینکه دوتا جوون رشید سوئدی بلند شدن و به طرفش رفتن، یکیشون شونه اون رو گرفت و از سمت راننده دورش کرد. مرد شروع کرده بود به بد و بیراه گفتن، اینو از چهره بقیه مسافرا حدس زدم چون هنوز فحش های سوئدی رو یاد نگرفتم. فضا حسابی متشنج بود و پیرمرد رو به دو تا مسافر زن که تو قسمت جلوی اتوبوس بودن فریاد می زد و اون ها هم حسابی ترسیده بودن، همون پسر قهرمان رفت و اون دو تا خانم رو به سمت صندلی های وسط هدایت کرد و خودش بین پیرمرد و بقیه مسافرا ایستاد و دوتا دستش رو به دوتا میله دو طرف گرفت و اجازه نمی داد اون مرد عبور کنه، در عین حال آرامش داشت و با پیرمرد درگیر نشد و یک کلمه هم جوابشو نداد. بعد از چند دقیقه هم رفت روی یه صندلی نشست. اتوبوس هنوز در حال حرکت بود و بالاخره به ایستگاه بعدی رسید و توقف کرد. وقتی توقف کمی طولانی شد من متوجه شدم که منتظر پلیس هستیم.

حالا پیر مرد شروع به سخنرانی کرده بود و خطاب به مسافرا یه چیزایی رو بالحن پرخاشگرانه می گفت. دوتا دختر کنار من نشسته بودن و یکیشون با پیرمرد یکی به دو کرد و وقتی پیرمرد در حال فحش دادن به طرف اون اومد داشت سکته می کرد و دوستش بهش التماس می کرد که ساکت باشه و جواب نده. پیرمرد مکث کوتاهی مقابل ما در انتهای اتوبوس کرد و یه بطری آبجو از تو جیب کتش در آورد و با یه حرکت آرتیستی با استفاده از یه میله اتوبوس درش رو باز کرد و در حال نوشیدن برگشت وسط اتوبوس. اینجا خوردن و نوشیدن و سیگار کشیدن توی اتوبوس ممنوعه.
همچنان پرت و پلا می گفت و من لابلای حرفاش احساس کردم به خارجی ها و افغانی ها هم فحش داد.

بعد از اینکه آبجو تموم شد بطری رو پرتاب کرد یه گوشه که همه از جا پریدن، بعد سیگار روشن کرد. چند دقیقه سیگار کشید و من داشتم تایم می گرفتم که چقدر طول می کشه پلیس برسه! بالاخره راننده از اتاقکش بیرون اومد و به مرد تذکر داد که سیگارش رو خاموش کنه، درگیری لفظی خیلی شدید شد ولی خوشبختانه درگیری فیزیکی پیش نیومد و بعد از 15 دقیقه توقف در ایستگاه پلیس رسید.
دو تا ماشین پلیس سفید آژیر کشون با چراغ های آبی رنگشون پشت سر اتوبوس نگه داشتن و من که سرم رو برگردونده بودم تا پیاده شدن پلیس ها رو ببینم مهتاب زیبای طلایی رنگی رو دیدم که طلوع می کرد :)
چهار تا پلیس با ابهت زیاد و لباس های فرم جذاب پیاده شدن، سه تا مرد و یک زن. پیش بینی می کردم دوتا پلیس مرد وارد اتوبوس بشن و از دو طرف مجرم رو بگیرن و ببرن بیرون اما برعکس پلیس زن به تنهایی اومد تو و دو سه کلمه با مجرم مرد صحبت کرد و با احتیاط بازوش رو گرفت و برد بیرون.

از بوی دود سیگار توی اتوبوس حالم بد شده بود و نیاز به هوا داشتم، با یه تعداد از مسافرا که پیاده می شدن رفتم پایین. اتوبوس بعدی داشت می رسید و پلیس اون رو هدایت کرد تا یه جای مناسب پارک کنه و بعد همه ما سوار شدیم.

اولین بار بود که توی این 7 ماه صحنه پرخاش دیدم، اینجا تا حالا بزن بزن ندیدم!

۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

عکس پاساژی در نوشدان
کاربرد های روسری بدون توسری
به مناسبت 8 مارچ، روز زن

۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

"اریک اودور" پسر سیاهپوست و اهل کنیا، یکی از هم رشته ای های خوب منه. به طرز عجیبی خردمند، صبور و آروم به نظر می رسه. چند هفته پیش یه گفتگوی سه ساعته در باره خصوصیت های انسان ها، حقیقت و زندگی با هم داشتیم. امروز مثل همیشه با من سلام و احوالپرسی کرد:

[اریک] هی آزاده! حالت چطوره؟
[من] خیلی خوبم، متشکرم!
[اریک] می دونستی رئیس جمهور شما رفته به کنیا؟
[من] نه من اخبار رو دنبال نمی کنم، برای چی رفته؟
[اریک] اون به ما پیشنهاد داده که یه عالمه نفت مجانی به ما بده ولی دولت ما قبول نکرده!
[عبدالرحیم پاکستانی] چرا نفت مجانی باید به شما بده؟ این منطقی نیست!
[من] خب وقتی هیچکس به اون توجه نمی کنه می خواد با این کار دوستی یه کشور رو بخره!
(He is just trying to get attention!)
[اریک] درسته و کشور ما الان با امریکا دوسته چون باراک اوباما اصل و نسبش مال کنیاست. می دونی درسته که ما کشور فقیری هستیم ولی غرور خودمونو زیر پا نمی ذاریم!
[من] شما مردم خردمندی هستید!