۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

(عکس: مارچ 2008، نزدیک باغچه)

همیشه لحظه های آخر یه فرشته پیدا می شه که مشکل اضافه بار آدم رو حل کنه!
رفتم توی پمپ بنزین که دفتر پستی هم هست تا حسین آقا، کارمند ایرانی با مرام اونجا چمدونا رو روی ترازوی دیجیتالی برام وزن کنه. چمدون گنده هه که رفت رو ترازو داشتم سکته می کردم...عددا همینجوری بالا می رفت، 20، 30، 35.... ای وای با این همه بار چیکار کنم!؟ حسین آقا خندید و با شیطنت گفت نترس بابا من با دستم فشار دادم می خواستم یه خورده اذیتت کنم...و ترازو برگشت به بیست کیلو :)

دوتا نکته جالب در باره فرهنگ ایرانی کشف کردم:
یک: آت و آشغال زیاد نگه می داریم. وقتی کفش و لباس نو می خریم از کهنه ها دل نمی کنیم. به انبار کردن مواد غذایی، کتاب، وسایل دکوری علاقه داریم. درنتیجه یک نفر ایرانی به فضای زیادی برای زندگی نیاز داره. با داشتن وسایل زیاد وابستگی های آدم هم زیادتر می شه و یه خرده از آرامش آدم کم می شه. شاید اگر با خودمون قرار بذاریم که وقتی که یه چیزی به خونه اضافه می کنیم یه چیزی هم کم کنیم دورمون خلوت تر بشه و راحت تر باشیم.

دو: استعدادهای درخشان ما همه جذب رشته های فنی می شن در نتیجه ما سیاستمدار، جامعه شناس، اقتصاد دان های باهوش نداریم یا خیلی کم داریم. در غرب نوابغ برعکس ما هستن و بیشتر سراغ رشته های علوم انسانی می رن. در نتیجه اونها سیاستمداران و مدیران خوبی می شن که برای استفاده از توان تکنیکی ما برنامه ریزی می کنن و نوابغ ما رو به کار می گیرن وبقیه ما در ایران زیر دست احمق ترین سیاستمداران و نمایندگان مجلس و ... به دانش فنی و هوش خودمون افتخار می کنیم...آه! من که خیلی باهوش نیستم اما تازگیا از این که رشته فنی خوندم حسابی شرمنده ام!

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

موش

(عکس: باغ بوتانیکال، بهار 2008، گوتنبرگ)

چند روز پیش وقتی حوا صبحانه می خورد داشتم از توی کابینت زیر ظرفشویی یه کیسه بر می داشتم تا آشغال ها رو سر راه بیرون بذارم. توی سبد کیسه ها دستم رو فرو کرده بودم و همینطور که با حوا حرف می زدم دنبال یه کیسه بزرگ می گشتم. یهو احساس کردم یه چیزی رفت تو آستینم...هیچ حدسی نمی تونستم بزنم...در نتیجه...جــــــــــــــیغ!
حوا هم بلافاصله شروع به جیغ زدن کرد. من همینطور که جیغ می زدم با مچ دستم از آرنج به پایین آستینم رو سد کردم و شروع به تکون دادن دستم کردم که یه موش کوچولو از تو آستینم پرتاب شد بیرون و فرار کرد. چند ثانیه سکوت...گفتم وای موش بود و دوباره جـــــــــــیغ. خیلی زود یادم افتاد که من از موش نمی ترسم، پس چرا دارم جیغ می زنم و تموم شد.
البته ماجرا تازه شروع شد. حوا خیلی از موش می ترسه و دیگه حاضر نبود تنهایی بیاد تو آشپزخونه. حتی شبا خوابش نمی برد. صابخونه هم از اون بد تر حسابی می ترسید و در اولین فرصت رفت و دو نوع تله موش خرید. من بهش گفتم که همون تله موشای کلاسیک بهتر جواب می دن. خلاصه دیشب برای موشی کوچولو یه استیک گوشت خوشمزه پختیم و ادویه حسابی هم بهش زدیم. دلم خیلی براش می سوخت که با هوس و خوشحالی می یاد که غذا بخوره ولی می میره!
صبح که بیدار شدم تله موش رو چک کردم، غذا خورده شده بود ولی انگار حساسیت فنر بالا نبود. کمی از نونی که برای صبحانه داغ کردم رو توی تله موش گذاشتم و این بار حساسیتش رو زیاد کردم. عصر جنازه موش رو با تله انداختم توی کیسه!
ای کاش می شد با این موش صحبت کرد...عزیز من این 15 کرون که برای کشتن تو هزینه می شه رو می دیم به خودت، خرج یه عمر زندگی تو از این هم کمتره، بگیر و برو از این خونه بیرون...آه...
کاشکی یه تله موشی بود که مثل قفس موش رو می گرفت اما نمی کشت...بعد آدم می برد بیرون رهاش می کرد زبون بسته رو...

به هر حال، من کشتمش! متاسفم!
-------
پی نوشت:
یک روز بعد: با وجود اینکه دیروز صابخونه همه جای کابینت رو تمیز و ضد عفونی کرد امروز با دیدن وضع کابینت متوجه شدیم که موش دیگه ای هم در کار هست، من به عنوان شجاعترین عضو خونه با استفاده از تجربه و تکنیک تله موش دوم رو نصب کردم و یک ساعت بعد موش دوم هم کشته شد...اینا شبیه موشای فاضلاب نیستن، شبیه جری موش کارتونی هستن، شاید چون موشای خارجی هستن خیلی نازترن :)
به بقیه گفتم وقتی دوتا موش وجود داشته منتظر تعداد زیادی موش باشید چون اینا خیلی زاد و ولد می کنن!
یه نکته دیگه اینه که الان می فهمم که قاتلای زنجیره ای بعد از یکی دوتا قتل حساسیت عاطفی و روانی شون رو نسبت به کشتن از دست می دن.

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

بخوانید

ما با تجمل گرایی، با اصراف، با تبلیغ کالاهای مصرفی و با خیلی از کارهای جزئی روزمره که فکرش رو هم نمی کنیم به دنیا خیانت می کنیم، باعث جنگ می شیم...آره این یکی جالب بود، ما مثلاً با خرید یه گوشی موبایل جدید به راحتی به برپایی و تداوم جنگ داخلی در جمهوری کنگو کمک مالی می کنیم و انسانها رو با واسطه می کشیم!

تحقیق معتبری در موسسه WorldWatch انجام گرفته با عنوان "از جبهه های جنگ تا مراکز خرید" که رابطه بین تقاضا در بازار و بعضی جنگ ها بر سر منابع در کشورهای جهان سوم رو مورد مطالعه قرار داده و به تازگی باهاش برخورد کردم. اول انگار پتک محکمی به ملاجم خورده بود، طول کشید تا هضمش کنم...قسمت هایی از این مطلب رو ترجمه می کنم:

سیری ناپذیری مصرف کنندگان برای محصولاتی مانند گوشی تلفن همراه و یا سایر کالاهای تجملاتی باعث درگیری های خشونت بار و تلف شدن میلیون ها انسان در برخی کشورهای در حال توسعه است. به عنوان مثال تقاضا برای "کولتان"، ماده معدنی که در گوشی های موبایل و قطعات الکترونیکی کاربرد دارد، الماس، چوب های استوایی و سایر منابع کمیاب باعث کشته شدن یا آوراگی بیش از 20 میلیون نفر شده است.

از کلمبیا تا آنگولا و افغانستان مردم هر روز کشته می شوند تا جوامع مصرف کننده به محصولات مورد علاقه شان دست یابند بدون حتی ذره ای فکر که عواقب خرید آنها متوجه چه کسانی است.

در جمهوری کنگو گروه های شورشی برای در اختیار گرفتن منابع ارزشمند کولتان دست به کشتار می زنند. منابعی که ده سال پیش هیچ ارزشی نداشت اما امروزه به دلیل وجود تقاضای زیاد برای گوشی های موبایل ارزش فراوانی یافته اند. در این خشونت ها بیشترین آسیب به شهروندان عادی یک کشور وارد می شود و بیشترین سود نصیب شورشیان یا دولتمردان غارتگر. برای استخراج از این معادن از نیروی کار برده ها و کودکان استفاده می شود. پسربچه ها به اجبار سرباز می شوند و دختر بچه ها برده های جنسی. نسل کشی از دیگر عوارض اینگونه در گیری هاست. این درگیری ها اغلب در مناطقی با ارزش منابع طبیعی و حیات وحش بالا رخ داده است و در روند تخریب جنگل ها، نابودی گوریل ها، فیل ها و برخی گونه های دیگر نقش زیادی داشته و دارد.

این محققان توصیه می کنند که راه کاستن از این گونه جنگ ها، آگاهی بخشیدن به مصرف کنندگان است تا عواقب خرید خود را بدانند.

در این جدول برخی از جنگ ها که بر سر منابع مصرفی رخ داده اند دیده می شوند، می توانید نام منابع مورد نزاع را نیز ببینید:

نام کشور
سال های جنگ
منابع با ارزش عامل جنگ
افغانستان 1979 - 2001 تریاک، زمرد، لاجورد
آنگولا
1975 - 2002 الماس، نفت
برمه
1949 - تا کنون تریاک، سنگ های قیمتی، گاز طبیعی، الوار چوب
کمبوجیه
1988 - 1997 سنگ های قیمتی، یاقوت، الوار چوب
کلمبیا
1948 - تا کنون نفت، کاکائو
کنگو
1996 - تا کنون کولتان، الماس، طلا، کبالت، مس، قهوه، الوار چوب و ...
اندونزی (آسه)
1976 - تا کنون گاز طبیعی، الوار چوب
اندونزی (کالیمانتان) اواخر دهه 60 تا کنون
الوار چوب
اندونزی (پاپوای غربی)
اواسط دهه 60 تا کنون
طلا
لیبریه
1989 - تا کنون الماس، الوار چوب
نیجریه دهه 90 تا کنون
نفت
گینه نو پاپوا
1988-1998 مس
سیرالئون
1991-2001 الماس

چند وقت پیش از یه جایی شنیدم که کشورهای اسکاندیناوی که دم از صلح و صفا می زنن و راه به راه به قربانیان جنگ پناهندگی می دن خودشون از عوامل جنگ های داخلی در کشورهای آفریقایی هستن. حالا که این تحقیق رو خوندم بیشتر اون حرف رو می فهمم. نوکیا یه کمپانی فنلاندی یه و اریکسون سوئدی، الان هم جنگ و رقابت برای کولتان که برای موبایل کاربرد داره خیلی شدیده.

با این فکر که ایران ما اینجا در فهرست نیومده ولی همیشه به خاطر منابع عظیمش از پیشرفت باز مونده می رم که بخوابم! الحق که خوب می خوابیم!

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

کابوس

(عکس: بالش با ساعت دیجیتال، پروژه درسی، 2008)

امروز به طور تصادفی یه متن جالب خوندم، نکته جالبش هم این بود:

کابوس ها برای این هستند که شما رو از مشکلات روانی آگاه کنند، اگر به اونها توجه نکنید و مشکل رو حل نکنید اونها به شما بر میگردند و گاهی حتی شدیدتر از دفعه قبل به شما نمود پیدا می کنند.

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

روز لباس گردون

(عکس: نژاد اسب سوئدی، موزه اسکانسن، استکهلم، نوامبر 2009)

امروز توی فیس بوک به مراسم Kladerbytardag دعوت شده بودم که ایلکیه ترتیب داده بود و کلی هم تبلیغ کرده بود. فکر می کنم این برنامه در ایران هم قابل اجراست برای همین جزئیات و فوایدش رو می گم و امیدوارم شما بتونید پیاده کنید.

معنی این کلمه سوئدی که عنوان این مراسمه "روز تعویض لباس با دیگران" هستش که من براش اسم "لباس گردون" رو انتخاب کردم به این دلیل که لباس ها دست به دست می گردن.

شما حتماً گاهی حس کردید که یک لباستون دلتون رو زده، از مد افتاده، توی مهمونی ها چند بار پوشیدید و دیگه دوست ندارید بپوشید، شاید براتون تنگ یا گشاد شده، به این ترتیب هر سال چند دست لباس دارید که کاندید دور انداختن یا بخشیدن می شن!

اگر یه آدم باحال مثل این دوست من پیدا بشه می تونه یه قرار عصرونه ترتیب بده و به همه دوستاش بگه که امروز روز "لباس گردون"ه و لباس ها رو بردارید و برای مقداری هیجان خودتونو آماده کنید.

چنین مراسمی باید قوانینی هم داشته باشه، پارسال که من تو این برنامه شرکت کردم اینظور اجرا شد که همه کیسه های لباس رو گوشه اتاق پذیرایی چیدن، یه نفر با توافق همه مجری شد، با آب و تاب و نمک زیاد دونه دونه لباس ها رو از توی کیسه در می آورد و مارک و سایز و رنگ رو اعلام می کرد و لباس رو رو به همه می گردوند تا خوب دیده بشه، بعد اگر یه نفر لباس رو می خواست اون رو می گرفت، اگر دو نفر می خواستن باید یه نفر دیگه که مسوول تاس انداختن شده بود تاس می انداخت، زوج و فرد رو به دو نفر نسبت می دادن و تاس انداخته می شد و نتیجه مشخص می کرد که لباس به کی می رسه! گاهی یه لباس از مارک خوب هفت هشت تا طرفدار داشت که با دوتا تاس و چند مرحله تاس انداختن به روش حذفی به یه نفر می رسیدن، بیشتر هیجانش همینجا بود. یه بار من بین تعداد زیاد برنده شدم و ذوق کردم.

امسال نحوه اجرا متفاوت بود، توی یه سالن بزرگ میزهای زیادی چیده بودن و روی هر میز برچسبی زده بودن که یک نوع لباس مثل دامن، شلوار، کت، متفرقه و... روی اون میز قرار می گرفت. هرکی وارد می شد لباس هایی که با خودش آورده بود رو روی میزها می چید و به تعداد لباس هایی که آورده بود می تونست از لباس های دیگران برداره.

همیشه آخر سر ممکنه آدم خیلی خوشحال بشه یا کمی ناراحت یا یه خورده حرص بزنه که چرا فلان لباس خوب گیرش نیومده. به هر حال مزایای این کار خیلی زیاده و امیدوارم بشه تو ایران هم چنین کارهایی رو انجام داد. متاسفانه یه قسمت از فرهنگ ما که زیاد خوشایند نیست افاده و فخر فروشی و کلاس گذاشتنه و ممکنه بعضی ها این کار رو در شان خودشون ندونن.

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

(عکس: استکهلم، 15 نوامبر 2009)

تا حالا شده یه نفر بی مقدمه یا بامقدمه به شما بگه که:
"من حس می کنم تو تو زندگیت آدم موفقی می شی!"
"من حس می کنم تو تو کارت خوب پیشرفت می کنی!"
"احساس می کنم آینده خوبی داری!"
"مطمئنم اتفاقات خوبی برات می افته!"

حتماٌ خیلی حس خوبی بهتون دست داده یا می ده اگه بشنوید. تردید ندارم که به پیشرفتتون هم کمک می کنه!

پس چرا بی مقدمه به نفر بعدی که می بینید یکی از این جملات رو نگید!؟

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه


گاهی سر بر بالش اکنون بگذار و ساعتی روی همه نقشه ها و آرزوها و خواسته ها خط فراموشی بزن

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

شنبه

دلم برای نوشتن تنگ شده بود، یهو هزار تا کار سرم ریخته، کم کم باید کار روی پایان نامه و تز رو شروع کنم. راستش چون خیلی ذهنم مشغوله و درگیر تکالیف هستم فکر کردم براتون یه گزارش تصویری از چیزای جالبی که امروز دیدم بذارم اینجا.
به لطف یه دوست خوب امروز برنامه دوچرخه سواری داشتیم، جای همه تون خالی!


خانه دوست اینجاست :)

شاه بلوط هایی که از درخت افتاده بود

باغچه خونه دوستم اینا با شبنم صبحگاهی

مزرعه ها و تفریحات خاص!

مادری که بچه دو ساله اش رو تنگ در آغوش گرفته بود و با آرامش به اردک ها غذا می دادن...

یه مشت دیوونه که تو سرما توی دریاچه غواصی می کردن! چند تاشون کله هاشونو از آب بیرون آورده بودن و انگار که تو اتاق پذیرایی نشستن با هم گپ می زدن :)

شاد باشید

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

کرم تابستانی گیاه زمستانی


دیشب یه مهمونی شام ترتیب داده بودیم. قرار بود من برم خونه زنودیا و برای اون و آلکساندر دوست پسرش عدس پلو بپزم، زنودیا هم غذای چینی بپزه.

همه مواد لازم رو برداشتم و راه افتادم. وقتی رسیدم سوپ سنگاپوری حاضر شده بود. خیلی آبکی، مثل آب قرمز رنگ شفاف با رون مرغ، ولی خوشمزه بود، لااقل به امتحانش می ارزید.

وقتی من داشتم عدس پلو رو آماده می کردم زنودیا داشت به آلکس رقص سالسا یاد می داد.

بعد از شام حسابی در باره فرهنگ مردم ایران و چین حرف زدیم بخصوص در باره غذا. من بهشون گفتم که ما مواد گوشتی خیلی محدودی رو استفاده می کنیم، گوسفند، گاو، مرغ و ماهی. اون هم از انواع مار و ماهی و حشره و میمون و ... که می خورن صحبت کرد. یه سری از گونه های جانوری به خاطر اینکه چینی ها در خوردنشون زیاده روی کردن رو به انقراضه!

عکسی که اینجا می بینید نتیجه صحبت من با او در باره داروسازی چندهزارساله چینی هاست. این یکی چون به نظرم جالب بود براتون تعریف می کنم. یک نوع کرم هست که در پایان تابستون موقع مرگش زیر خاک می ره و به ریشه یک گیاه می چسبه، گیاه در طول زمستون ریشه های جدیدی پرورش می ده که از درون بدن کرم عبور می کنن. این ترکیب گرون قیمت اسمش هست "کرم تابستان گیاه زمستان" یه درمان موفق برای بیماری دیابت محسوب می شه.

در ضمن توی داروخانه های چینی پودر انواع حشرات رو هم می تونید گیر بیارید.

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

درد

(منبع عکس اینجا)

چه شیرینه لحظات کوتاه بی حسی بین لحظات مداوم درد
خیلی شیرین تر از زمانی که هیچ دردی بین دو راحتی یا راحتی بین دو درد نباشه
در باره درد جسمی حرف می زنم مثل دندون درد، سردرد یا دل درد، درد بعد از بی حسی یه عمل جراحی...
درد آدم رو به جسم برمی گردونه و ماجرای عجیبیه ماجرای جسم و تن
درد کجاست؟ حتمن تو عالم پزشکی توضیحات زیادی براش هست
لحظه اومدنش و رفتنش همیشه برام کمی غریبه ولی گاهی یهو به خودم می یام و می بینم که درد رفته، بدون اینکه لحظه رفتنش رو حس کرده باشم
وقتی درد می یاد گاهی یاد اونهایی می افتیم که درد دارن، بیچاره اونهایی که دردهای طولانی و مداوم دارن
هر وقت حاج خانم از درد مفاصلش و درد زانوهاش می گه درمونده می شم که چی باید بهش بگم، چه دلداری بدم؟
دردی که خوب شدنی نیست!
بیچاره اونایی که سرطان دارن، میگرن شدید دارن... در هرلحظه چقدر آدم توی دنیا درد می کشن؟
آیا درد واحد اندازه گیری داره؟
آیا می شه یه روز توی دنیا هیچکی درد نکشه؟
به آدمی که درد می کشه و در تسکین دردش نمی شه موثر بود، چه کمک دیگه ای می شه کرد؟
بیچاره اونایی که عزیزشون، محبوبشون جلوی چشمشون درد می کشه، دردی که ...
خدایا به همه درمندان کمک کن، تو از همه تواناتری، هرچند دردمند و درد و دوا رو همه تو دادی!

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

15 دقیقه آکادمیک

(عکس: جایزه نوبل، ساختمان شهرداری استکهلم، بهار 2008)

ماگنوس مهربان منتظر بود تا دانشجوهای بی انضباط پیداشون بشه تا درس رو شروع کنه. اصلا عصبانی یا ناراحت نشد که بچه ها دیر کردن و بی احترامی و ...، در عوض یه داستان تعریف کرد: تاریخچه 15 دقیقه آکادمیک.

بیشتر دانشگاه ها برای هر کلاس یه ساعت شروع رسمی اعلام می کنن ولی شروع واقعی کلاس 15 دقیقه با تاخیر انجام می شه. ماجرا به دانشگاه شهر اوپسالا بر می گرده در روزگار قدیم. در اون زمان مردم ساعت نداشتند و با صدای ناقوس کلیسا از زمان مطلع می شدند. در ساعت های خاصی نواختن ناقوس 15 دقیقه ادامه پیدا می کرده و در شهر کوچیک اوپسالا حداکثر فاصله ای که می شده از دانشگاه داشت 15 دقیقه پیاده روی داشته! یعنی با شروع نواختن ناقوس افراد به سمت کلاس درس راه می افتادن و دورترین فرد تا دقیقه پانزدهم وارد کلاس شده بوده.

ماگنوس درس رو شروع کرد. بی نظم ها هم کم کم پیداشون می شد. در بی نظمی هم همیشه نظمی حاکمه و این افراد همیشه به یک ترتیب و در زمان خاصی وارد می شن. وقتی در حین صحبت استاد یک دانشجو وارد می شد و سرش رو می انداخت پایین تا بره بشینه ماگنوس از پشت سر او با صدای آروم و متینی سلام می گفت و به ادامه جمله قبلی می پرداخت!

------
پی نوشت:
امروز که وارد کلاس شدم فکر می کردم دو سه دقیقه دیر رسیدم، در رو باز کردم به آلکساندرا سلام کردم و با دقت کاپشن و کلاهم رو آویزون کردم و یه جای مناسب پیدا کردم و نشستم. در تمام این ثانیه ها لبحند و نگاه مبهم بچه ها سنگینی می کرد، احساس کردم یه مشکلی دارم تو سر و لباسم. به هر حال تمرکز کردم روی درس و صحبت های الکساندرا که یک دقیقه بعد تموم شد!!!
یعنی آخر کلاس رسیده بودم...باورکردنی نبود!
مشکل به خاطر تقویم گوگل من بود که با ساعت ایران تنظیم شده.
اصلاً من که خودم مشکل دارم چرا به بقیه نمره انضباط می دم :)

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

گشت ارشاد



از دیدن یک خبر توی تابناک خیلی خوشحال شدم، هرچند به این حکومت و رفتار اجتماعی اش هیچ اعتباری نیست:

فرمانده ناجا:دیگر نیازی به گشت ارشادنیست
فرمانده نیروی انتظامی اعلام کرد: شرایط جامعه بهتر شده است و دیگر نیازی به حضور گشت‌های ارشاد نیست.

پیشنهاد می کنم یه سری به منبع خبر بزنید و کامنت خواننده ها رو ببینید. خواهید دید که مشکل فرهنگی کم نداریم.

به زنان و مردان ایرانی تبریک می گم و به افتخار همه مون شادی می کنم. امیدوارم همه ما در ترویج این فرهنگ که به آزادی های هم احترام بذاریم موثر باشیم و فریب سفسطه بازی آخوندا رو نخوریم. انسان رو خداوند با عزت آفریده و ذات انسان عزیز و شریفه، باید بهش احترام گذاشت نه با چوب و چماق هدایتش کرد.

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

(عکس: کی بار، اکتبر 2009، گوتنبرگ)

امروز گلوم می سوخت ولی نه از ویروس!

دیروز با زنودیا، دوست خوب تایوانی رفتم سینما، بیلیط نیم بها داشت و منو دعوت کرد. فیلم «کوکو شانل» داستان زندگی طراح مد معروف فرانسوی، به زبان اصلی یعنی فرانسوی و با زیرنویس سوئدی...
تازه فهمیدم که سوئدی خیلی می فهمم، 70% از فیلم رو متوجه شدم. بعد از سینما با زنودیا رفتیم به یه بار که بیلیط فوتبالی که برنده شده بود رو بگیره، پسر سوئدی که بیلیط رو داد، دستش رو دراز کرد و با هر دو ما دست داد و ما از تعجب شاخ در آوردیم چون در سوئد دست دادن مرسوم نیست. زنودیا که از گرفتن بیلیط خوشحال بود با جثه کوچیکش چند بار بالا و پایین پرید و خوشحالی شو ابراز کرد. اون راس راسی مثل شخصیت های کارتونی می مونه خیلی شاد و بامزه با مژه های مصنوی و موهای لخت خیلی خیلی بلند و البته آرایش و لباس های خاص. در تلفظ حرف «ر» هم مثل بقیه چینی ها مشکل داره :)
از این که یه دوست دختر پیدا کردم خوشحالم چون اینجا دخترهای کمی رو می شناسم و اونها هم سرشون حسابی شلوغه!

بارون زیاد می یاد و ابر و سرما، این روزا دما بالاتر از 12 درجه نرفته.

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

(عکس: گوتنبرگ، لندوه تر، 3 اکتبر 2009)

من که با دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
هرگز به خواب هم نمی دیدم
توی دنیا جایی
سیب ها روی زمین می پوسند

۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

پاییز زیبا

(عکس ها: 30 سپتامبر 2009، گوتنبرگ )

پیچک های دیواری به پاییز برخوردن، همیشه زودتر از بقیه برگ ها قرمز می شن
بازی با برگ های رنگارنگ و چیدن و عکاسی از اونها خیلی لذت بخشه
در پاییز حاضر باشید و به خاطر دغدغه های زندگی اون رو از دست ندید

امیدوارم خزون عمرم مثل این پیچکا قشنگ باشه
:)

عکس ها رو با موبایل گرفتم و بی کیفیت هستن
راستی اگر توی تهران دنبال این پیچک ها می گردین یه سری به خیابون ها و دیوارای اطراف پارک جمشیدیه بزنید

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

به خانه ات برگرد

(عکس: ایستگاه اتوبوس، گوتنبرگ، 24 سپتامبر 2009)

از نژاد پرستی سوئدی ها یه چیزایی شنیده بودم ولی چون صورت و رفتارشون معمولا سرده هیچوقت احساس نکردم فکر بدی در باره ما می کنن.
به هر حال امروز تو ایستگاه اتوبوس روی نیمکت این نوشته رو دیدم و معنیش اینه: مسلمان به خانه ات برگرد!

خونه اولین حسی که به آدم می ده امنیته بنا بر این شخصی که اینو نوشته منظورش این بوده که اینجا برای تو امن نیست چون ما تو رو اینجا نمی خواهیم. آیا مسلمون هایی که اینجا هستن توی خونه شون در عراق، ایران، سومالی و... احساس امنیت داشتن؟!

بگذریم! این نظر شخصی یه نفری بوده خب! این سوئدی ها هنوز هم به نظرم آدمای خجالتی ساکت و کم خطری می رسن...

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

(عکس: موزه میراث فرهنگی روستایی، رشت، سراوان، مرداد 88)

مرد سوئدی همسایه رنگ زدن پرچین و دیوار خونه اش رو تموم کرده و رفته و من هنوز برای انجام پروژه تمرکز ندارم. آهنگ های پر انرژی دیسکو رو ساکت کردم و به شجریان پناه آوردم.

******

وقتی از کمبودهام در نبودش شکایت کردم گفت
"گاهی وجود بعضی مرزها باعث می شه بعضی مرزها برداشته بشه"
و من گفتم "آره انگار، شاید اگه پیش هم بودیم اینقدر حرف نمی زدیم با هم"

******

یک زن 46 ساله که خیلی سختی کشیده می تونه به آدم وحشتناکی تبدیل بشه، من گاهی بهش حق می دادم، این روزها به خاطر بعضی مسائل بیشتر به اون و زندگی و شخصیتش فکر می کنم، سوژه جالبی یه برای مطالعه بعضی موضوعات روانی آدما.
نظرم در باره حق به جانب بودنش کمی عوض شده، البته خیلی وقته سعی می کنم قضاوت های خودمو قطعی و همیشگی قلمداد نکنم.
اگر یه نفر یه شما بدی کنه و شما هم به خودتون حق بدید که با بدی جوابشو بدین شما به هر حال در جوهره وجودتون بدی هست و الا اگر هم بخواهید نمی تونید بدی کنید. خیلی وقتا آدم هایی که مورد ظلم واقع می شن و حقشون ضایع می شه حتی با وجود اینکه می دونن می تونن یه جوری تلافی کنن، این کار رو نمی کنن. ممکنه گاهی دلیلش ضعف و ترس باشه ولی خیلی وقتا دلیلش اینه که جوهره وجود اونها از ظلم پاکه. البته یه بحث خیلی پیچیده اینجا مطرحه که این چیزی که حالا من بهش گفتم جوهره وجود ماهیتش چیه و آدم در انتخابش چقدر تاثیر داشته، جبر و اختیار و ...عدل و ظلم در آفرینش و... من که از وارد شدن به این مبحث هیچ نتیجه ای هرگز نگرفتم فقط شاید کمی نسبی گرا شدم. ( کتاب "بشر چیست" اثر مارک تواین کل قضیه خوب بودن و بد بودن آدم ها رو زیر سوال می بره و شاید نتیجه حرفاش اینه که انسان ها هیچ اختیاری در آونچه که هستن ندارن و هیچ کس رو نباید به خاطر رفتارش تشویق یا محکوم کرد)

من (بدون هیچ دلیل قاطعی) انسان ها رو در رفتارشون و وضع زندگیشون مختار و مسئول می دونم.

این زن چند ماه پیش حق یه نفر رو ضایع کرد و یه مبلغ حدود شاید هفتصد هزار تومن از اون رو که باید پس می داد پس نداد، توجیهش هم این بود که چون او توی صحبت با من رعایت ادب و احترام کافی نکرده اگه پولشو پس می دادم همیشه احساس تاسف و شکست می کردم. اما تا حالا چند باری به زور سر صحبت سر این موضوع رو با من باز کرده، در اینجا چون من در جریان ریز وقایع بودم به نوعی افکار عمومی محسوب می شم. هر بار که صحبت می کنه یه روح پریشون و سرگردون رو می بینم که شدت زور زدنش برای توجیه عمل زشتش، شدت آگاهی ناخوداگاهش رو به اشتباهش می رسونه. از یه طرف به خاطر همه کارای بد این زن نسبت به دوستم و خودم احساس می کنم موجود پلید و کثیفیه از یه طرف چون کمی از گذشته ناخوشایندش رو می دونم براش احساس تاسف می کنم و دعا می کنم اتفاقای خوبی براش بیفته تا شاد بشه و شاید آروم.

نکته آخر اینه که آدم وقتی عادت کنه از کنار اشتباهات کوچیکش آسون بگذره و خودش رو توجیه کنه کم کم به یه دیو تبدیل می شه که نه خودش آرامش داره و نه اظرافیان از شرش در امان هستن. بهترین کاری که اطرافیان می تونن انجام بدن اینه که از همچین آدمی تا می تونن فاصله بگیرن و براش دعا کنن.

من تصمیم گرفتم در اولین فرصت از این زن دور بشم و خوشحالم :)

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

بازگشت


تا توی هواپیما نشستم خوابم برد، وقتی بیدار شدم رو هوا بودیم. باز هم دورترین صندلی ممکن به پنجره بودم. رفتم انتهای هواپیما تا از پنجره بیرون رو تماشا کنم، خیلی زود به یه لایه ضخیم ابر رسیدیم و بر عکس دفعه قبل خبری اروپای سبز و آبی نبود.
یهویی از تابستون و هوای 35 درجه وارد زمستون و هوای 15 درجه شدم با ابر و بارون. هرچند عاشق بارون هستم ولی انگار یاد زمستون طولانی که در پیش دارم زیاد خوشحالم نکرد. توی اتوبوسی که به شهر می رفت جاده های تمیز با حاشیه تپه های سرسبز و درخت های سوزنی برگ رو تماشا کردم و وقتی وارد شهر شدم سوئدی ها رو نگاه کردم که با چشم های روشن، پوستهای پریده رنگ و موهای بلوند، آروم آروم و متفکر راه می رفتن و زندگی می کردن، دلم براشون تنگ شده بود! همه محله هایی که اتوبوس رد می شد رو انگار که توی خواب دیده بودم و ته دلم خوشحال شدم که دوباره می بینمشون.
احساس می کنم دوباره وارد یه شهر عروسکی شدم با خونه های عروسکی که عروسکهای چشم آبی با سگ های پشمالو توش زندگی می کنن، انگار واقعی نیست...
****
تابستونی که گذشت فصل عجیبی بود، دلچسب و خاطره انگیز
اونقدر اتفاقات زیادی افتاد که انگار به جای سه ماه سه سال طول کشید، یه قسمتش انتخابات و بعدش بود
یه قسمتش هم تغییر و تحولات شخصی در جهت خیلی مثبت :)

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

منبع عكس

اونقدر بارون باريد كه آب بالا اومد.
خشكي به صورت جزيره هايي مجزا از هم دراومد.
ما توي جزيره هاي مختلف گير افتاده بوديم.
كلبه ي زيبا و امني كه روي يه تپه توي بزرگترين جزيره بود توي هواي مه آلود و بارون نم نم مقصد خوبي بود.
من تلاش مي كردم تا به سمتش برم.
از توي كم عمق ترين آب ها راه مي رفتم و از جزيره ها عبور مي كردم.
تعجب مي كردم چطور هم بارون مي ياد و هم آب زلاله!
به كلبه رسيدم كه صميمي و روشن بود.
بوي چوب و كاغذ ديواري رطوبت زده رو مي بلعيدم و از كلبه امن بارون و جزيره ها رو تماشا مي كردم.

۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه


دو جا هست که رسیدن بی معنی و خالی از لطف به نظر می رسه
1- وقتی برای هدفت هیچ تلاشی نکردی و بهش رسیدی
2- وقتی بیش از حد تلاش کردی و اونقدر خسته ای که نمی تونی خوشحالی رو حس کنی

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه


وقتي شونزده ساله بودم پينك فلويد زياد گوش مي دادم. خيلي هم به ياد گيري زبون انگليسي و فهميدن متن آهنگ ها علاقه داشتم. يكي از آهنگ هاي خيلي مورد علاقه من اون روزها Watching TV از آلبوم ديوار بود. چند كلمه اي مي فهميدم اما تازه ديروز يه خاطرات عجيبي از اون آهنگ و متن و موضوعش يادم افتاد و احساس كردم ماجراي اون خيلي شبيه داستان جنبش سبز ما و نداي شهيد ماست.

متن اين آهنگ در باره قتل عام سال 1989 آزاديخواهان چيني در ميدان تيانانمن "Tiananmen Square" هستش و ماجرا از اين قراره كه عده اي از دانشجويان و نخبگان چيني با مشاهده فروپاشي تعدادي از حكومت هاي كمونيستي دنيا جرات پيدا كردن و دست به يه سري تظاهرات عليه حكومت مستبد و سركوبگر چين زدند. تظاهرات اعتراضي حدود 7 هفته ادامه داشت و در اين بين كشته شدن بعضي از رهبران اين جنبش بر شدت اعتراض ها مي افزود. در نهايت در يكي از تجمعات در ميدان تيانانمن پليس سركوبگر دست به قتل عام معترضين غير مسلح زد و برخي آمار غير رسمي حكايت از كشته شدن 20 هزار نفر دارد. صحنه هاي اين قتل عام بسيار فجيع بوده اند.

ويدئوي اين آهنگ تصوير جنازه زن جواني را نشون مي ده كه در لباس زرد رنگي نقش زمين شده و از قربانيان اين كشتاره.
و اما ترجمه متن( متاسفم اگه زياد خوب ترجمه نكردم):

داشتيم تلويزيون تماشا مي كرديم
در ميدان تيانانمن
محبوبم رو از دست دادم
رز زرد رنگم رو
در لباس هاي خون آلوده
از دست دادم

او(زن) تو يه شيريني پزي سر آشپز بود
يه آلونك نمور(؟) كنار سيل بند رود يانگ تسه

او موهاي درخشاني داشت
دختر يك مهندس بود

قطره اشكي نخواهي ريخت؟
به خاطر رز زرد من
رز زرد من
در لباس هاي خون آلود

او خوش اندام بود(؟)
آرزوهاي بلندي داشت
چشم هاي بادامي
و پوست زرد(؟) داشت
او دانشجوي فلسفه بود

آيا با من مويه نمي كني؟
براي رز زردم
اشكي نمي ريزي؟
براي لباس هاي خون آلودش

او موهاي درخشاني داشت
او خوش اندام بود(؟)
چشم هاي بادامي
و پوست زرد(؟) داشت
دختر يك مهندس بود

حالا تپانچه هايتان را برداريد
سنگ هايتان را برداريد
چاقوهايتان را برداريد
و تا استخوانشان بدرانيد
آنها نوچه هاي دستگاه بقالي هستند(؟)
آسياب هاي تاريك شيطاني را بنا مي كنند
كارخانجات جهنم را روي زمين پياده مي كنند
آنها بليط رديف اول كالواري( محل مصلوب شدن مسيح) را مي خرند

اينها به من هيچ ربطي نداره
و من براي خواهرم عزاداري مي كنم
اي مردم چين! مردم چين!
فراموش مكنيد، فراموش مكنيد
بچه هايي كه براي شما جان دادند
زنده باد جمهوري!

ايا ما بعد از اين همه خون هيچ كاري كرديم؟
من فكر مي كنم كاري كرده ايم
ما تلويزيون تماشا كرده ايم
تلويزيون تماشا كرده ايم
ما تلويزيون تماشا كرده ايم
تلويزيون تماشا كرده ايم

او پرچم سفيدي با خود داشت كه مي گفت
اكنون آزادي
او فكر مي كرد كه ديوار بزرگ چين
فرو خواهد ريخت

او دانشجو بود
پدرش مهندس بود
آيا اشكي نخواهي ريخت؟
براي رز زرد من
رز زرد من
در لباس هاي خون آلود

پدربزرگش با "چيانگ كايشك" جنگيده بود
با آن موش كثيف فاضلاب
كه به تفنگدارانش دستور مي داد
به زن ها و بچه ها شليك كنند
تصور كن، تصور كن
و در يهار 48
"مائو تسه تونگ" ديگه از كوره در رفت
و ديكتاتور پير "چيانگ" رو انداخت
بيرون از كشور چين
"چيانگ كايشك" در "فورموسا" سقوط كرد
و اونها جزيره "كيو موي" رو مسلح كردند
و پوكه هاي فشنگ بر فراز درياي چين پرواز مي كردند
و اونها "فورموسا" رو به يك كارخانه توليد كفش تبديل كردند
و اسمش رو تايوان گذاشتند

و او با مردان "كروماگنون" فرق داره( از انسان هاي اوليه)
او با "آنه بولين" فرق داره( يه ملكه انگليسي)
او با "روزنبرگ" ها فرق داره( به خاطر جاسوسي هسته اي اعدام شدند)
او با يهودي گمنام فرق داره
با نيكاراگوايي گمنان فرق داره

نيمي سوپر استار، نيمي قرباني
او نماد جديدي از ستاره پيروزي يه
او با "دودو" فرق داره
با "كانكا بونو" فرق داره
با "آزتك" فرق داره
و با "چروكي" فرق داره

او خواهر همه است
سمبل شكست ماست
يكي از پنجاه ميليونه
و كسي كه مي تونه كمك كنه تا ما آزاد بشيم
چون او در تلويزيون كشته شد
و من براي خواهرم عزادارم




We were watching TV
In Tiananmen Square
Lost my baby there
My yellow rose
In her bloodstained clothes
She was a short order pastry chef
In a Dim Sum dive on the Yangtze tideway
She had a shiny hair
She was a daughter of an engineer
Won't you shed a tear
For my yellow rose
My yellow rose
In her bloodstained clothes
She had a perfect breasts
She had high hopes
She had almond eyes
She had yellow thighs
She was a student of philosophy
Won't you grieve with me
For my yellow rose
Shed a tear
For her bloodstained clothes
She had shiny hair
She had perfect breasts
She had almond eyes
She had yellow thighs
She was a daughter af an engineer
So get out your pistols
Get out your stones
Get out your knives
Cut them to the bone
They are the lackeys of the grocer's machine
They built the dark satanic mills
That manufacture hell on earth
They bought the front row seats on Calvary
They are irrelevant to me
And I grieve for my sister
People of China
Do not forget do not forget
The children who died for you
Long live the Republic
Did we do anything after this
I've feeling we did
We were watching TV
Watching TV
We were watching TV
Watching TV
She wore a white bandanna that said
Freedom now
She thought the Great Wall of China
Would come tumbling down
She was a student
Her father was an engineer
Won't you shed a tear
For my yellow rose
My yellow rose
In her bloodstained clothes
Her grandpa fought old Chiang Kai-shek
That no-good low-down dirty rat
Who used to order his troops
To fire on women and children
Imagine that imagine that
And in the spring of'48
Mao Tse-tung got quite irate
And he kicked that old dictator Chiang
Out of the state of China
Chiang Kai-shek came down in Formosa
And they armed the island of Quemoy
And the shells were flying across the China Sea
And they turned Formosa into a shoe factory
Called Taiwan
And she is different from Cro-Magnon man
She's different from Anne Boleyn
She is different from the Rosenbergs
And from the unknown Jew
She is different from the unknown Nicaraguan
Half superstar half victim
She's a victor star conceptually new
And she is different from the Dodo
And from the Kankabono
She is different from the Aztec
And from the Cherokee
She's everybody's sister
She's a symbolic of our failure
She's the one in fifty million
Who can help us to be free
Because she died on TV
And I grieve for my sister

۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه



(عكس: ابيانه، تير ماه 1388)

بعضي روزها هيچ جادويي ندارن، نگاه ها تهي، آدم ها خسته، نا اميد
همه اين توصيفات از نگاه خود منه، پس يعني بعضي روزها هيچ جادويي تو نگاه من نيست!

يه روز بدون جادو، دوشنبه هفته پيش: ماشين هاي زير پل به دليل نا معلومي بوق مي زنن، كرمي كه مي خواي بخري توي دارو خونه وجود نداره، زن ميانسال خسته كه كيف ورزشي فرزندش تو دستشه، كليد رو با بيحالي توي قفل مي چرخونه...

يه روز جادويي:
پاشنه كفش خواهرم تو ايستگاه مترو كنده شد، به كارگر مترو كه سعي كرد درستش كنه و نتونست كلي خنديديم، خودش هم مي خنديد چون من بهتر از اون ميخ رو كوبوندم، تو قطار دوست يه پسر كه جاشو به من داد و خودش ايستاد گفت كه پاي پسره مصنوعيه، من كه باور كردم پا شدم و وقتي كلي به من خنديدن فهميدم منو سر كار گذاشتن، منهم خنديدم. دوباره توي قطار پاشنه در اومد و همون پسر از خواهرم خواست كه پاشنه كفششو بده تا اون يادگاري بذاره لاي دفتر خاطراتش... يه عالمه خنده!
هدفونم رو گذاشتم تو گوش دختر بچه شش ساله فقيري كه از ساعت 5 صبح با مامانش سر كار مي ره تا موزيك گوش كنه!
سه تا آهنگ مختلف خارجي براش گذاشتم، آخر سر ازش پرسيدم كدوم رو بيشتر دوست داشتي! وه! آهنگ مورد علاقه منو بيشتر از همه دوست داشت :)
اينا همه يعني لحظه هاي جادويي و من دلم مي خواد جادوگر لحظه ها باشم.

۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

(عکس: آذربایجان شرقی، به سمت قره کلیسا، 15 تیر 88)

یه سالن بزرگ و تاریک، با نورهای نقطه ای کم
یه قفس که از وسط سقف آویزونه و من در ابعاد یک قناری با دوتا بال کوچولو توی اون هستم
درب قفس بازه
یه چارپایه کنار قفس که من در ابعاد اصلی با یه لباس مشکی که از نوک پاهام هم بلند تره روش نشستم
پرنده پشتش به منه و پشت به در قفسه و من بهش خیره شدم و دارم به تاثیرگذارترین کلماتی که بلدم فکر می کنم

[من] ببین در هم باز شده، بیا بیرون دیگه جوجو!
[من پرنده] انرژی ندارم، نمی تونم حرکت کنم، انگیزه ندارم، کجا برم از اینجا؟
[من] وقتی بیرون از قفس باشی جاهای مختلف رو می بینی، یه جای بهتر!
[من پرنده] به این قفس عادت کردم، تنبل شدم
[من] نگو که دلت می خواد تو قفس بمیری، بیا یه زندگی واقعی رو تجربه کنیم، زیاد وقت نداریم
[من پرنده] خسته ام، می دونم که حق با توه، ولی الان نمی تونم، منتظر یه اتفاقم!

من از روی چارپایه بلند می شم، دامنم رو جمع می کنم توی دستم و راه می افتم در اتاق رو باز می کنم، توی چارچوب در می ایستم، کجا برم؟
جای یه پرنده توی دلم خالیه...

۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه


پا شو!
یه دستمال بهت می دم صورتت رو پاک کن! روسری تو بردار، موهای قشنگتو مرتب کن!
یه تونیک سفید بپوش و با افتخار توی یه شهر آزاد راه برو...
ندا! پا شو!

--
پی نوشت:
قسمتی از ترجمه دوتا از شعرهای مختوم قلی از "کتاب چشمان تو قاتل منند" رو خیلی مناسب با این پست دیدم. این کتاب گزیده اشعار این شاعر به انتخاب یغما گلرویی است.

عاشقانه

روبهکان وقیحانه صف بسته اند!
پلنگ بانوی مغرور من!
اگر میل مردن داری،
هم اینک بمیر!

روبهکان، مفتیان بزرگ را یادآورند!
سرو نازک خوش فکر!
اگر هوای دانستنت هست،
هم اینک بدان!
--
چودیر خان

چودیر خان!
نور چشم من!
پناهگاه دلم!
مرگ به آغوشت می کشد،
در اوج گریه ها!

یل گوکلان ها!
ای نیاز قبیله من!
ایلت را در آتش وا نهادی و رفتی...
...
امروز اما،
تو دور از قبیله گوکلان مانده ای،
در پس پشت کوهستان...
و ما اینجا
بی پشت و بی پناه،
در حلقه ی ماران!

آه آسمان، گل عمر تو را
برچیده به دست خزان!
کوه ها به مویه سر می جنبانند
و اشک های من گره می خورند
به ابرهای سیاه و
دانه های برف!

ای پهلوانی که فردوس آشیان توست!
بگو کمان اصفهانیت در دستان کیست،
که دیار یموت گوکلان رو به ویرانیست؟

آه مختوم قلی!
اگر چه عقل را در کنار داری،
اما در آن هنگام که ابرهای سیاه
بر قله ها و تنگه ها می گریند
و خورشید ضجه زنان سر به غروب می نهد،
چگونه می شود در نبود او زاری نکرد؟
چگونه؟

۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

روز یکشنبه 24خرداد توی ایستگاه متروی امام آهنگ "هفته خاکستری" فرهاد از تلویزیون ها پخش می شد.
احساس کردم یه شعور و آگاهی نسبت به اوضاع روز مملکت و وصف حال مردم در انتخاب این آهنگ دخالت داشته!

هفته خاکستری:

شنبه روز بدی بود
روز بی حوصلگی
وقت خوبی که می شد
غزلی تازه بگی

ظهر یکشنبه ی من
جدول نیمه تموم
همه خونه هاش سیاه
روی خونه جغد شوم

صفحه ی کهنه ی یادداشتای من
گفت دوشنبه روز میلاد منه
اما شعر تو می گه که چشم من
تو نخ ابره که بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه، آخ اگه بارون بزنه.....

غروب سه شنبه خاکستری بود
همه انگار نوک کوه رفته بودن
به خودم هی زدم از اینجا برو
اما موش خورده شناسنامه ی من

عصر چارشنبه ی من
هه، عصر خوشبختی ما
فصل گندیدن من
فصل جون سختی ما

روز پنجشنبه اومد
مثل سقاهک پیر
رو نوکش یه چیکه آب
گفت به من بگیر بگیر

جمعه حرف تازه ای برام نداشت
هرچی بود بیشتر از اینها گفته بود.

۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه


از گل و بلبل خبری نیست!
خشونت و دروغ و سرکوب و رعب و وحشت و زور و ...
یه عالمه بغض که گلوها رو فشار می ده....
نگرانی برای آینده ایرانو فرزندان دلاور ایران!
ده میلیون آدم هنوز توی این مملکت زندگی می کنن که هیچ چی نمی فهمن، همون ده میلیونی که به ا.ن. رای دادن
این یعنی یه عالمه کار، چقدر کار دارم، می خوام به همشون کمک کنم تا ببینن و بفهمن
یه عالم کار فرهنگی، برای یه عمرم نقشه و برنامه دارم!
و بعد از مدتها چقدر دلم میخواد بمیرم!

۱۳۸۸ خرداد ۱۰, یکشنبه

(عکس: سپتامبر 2008، شهربازی، گوتنبرگ)

امروز هوا گرم بود، مثل یه روز بهاری، نه خیلی گرم، با یه نسیم خنک، ولی گرمترین روز من در سوئد بود.
لحظه ها ساکن به نظر می رسن، همه وسایل رو جمع کردم، همه کارام انجام شده و زمان باید بگذره تا فردا...
می خوام تو این فرصت که هیچ کار دیگه ای ندارم یه جمع بندی کنم از زندگی نه ماهه در سوئد.

هوا:
چهار ماه یخبندون، سه ماه خیلی سرد، دو ماه خنک، 5 روز نسبتا گرم

چه مباحث آکادمیکی یاد گرفتم:
Electronic Circuits and Microcontrolers in practice
Artificial Intelligence Concepts
(Search Algorithms, Game Theory, ...)
AI in practice
(Genetic Algorithms, Neural Networks, Biologically Inspired Optimization)
ASP.NET and web programming
HTML
English Language
Some Swedish Language basics

چی رو فراموش کردم:
گشت ارشاد، هوای آلوده و پیاده رو های غیر قابل عبور تهران، گداهای تاثر برانگیز، معتادها، مردهای با مشکلات جنسی و عقده های روانی، جزئیات لحظه به لحظه احکام شرع برای یک زندگی ایده آل به سمت بهشت، پرونده هسته ای( گاهی دوستان یاداوری می کردن)، نگرانی همیشگی برای کسر کار و مرخصی و اضافه کار و سرمایه اندوزی، نحوه سوار شدن و پیاده شدن به خودرو سواری، تلویزیون، پیچیدگی های زندگی در محیط پرجمعیت، نون سنگک، آش رشته، شیرین پلو...

چی رو از دست دادم:
لحظات خوب کنار خونواده یا دوستان، فرصت کمک به کسانی که می تونستم براشون مفید باشم، آب و هوای خوب ایران و سفرهای طبیعت گردی توی طبیعت زیبای ایران

چی به دست آوردم:
تجربه زندگی در یک کشور دیگه، اطلاعات در باره فرهنگ و روش زندگی مردم دنیا مخصوصا اسکاندیناوی و بعد اروپا و امریکا، تجربه حس زندگی در روی کره زمین( تو ایران حس نمی کردم بقیه دنیا وجود خارجی واقعی داره)، درک شباهت فکری و احساسی بین آدما از همه رنگ و نژادها، قناعت و توکل( تونستم بدون وابستگی به منبع درآمد ثابت خودم رو اداره کنم)، شناخت بیشتر فرهنگ و رفتار ایرانی

چی رو دوست داشتم:
طبیعت دم دست در دل یک شهر صنعتی آرامش بخش بود. توی این نه ماه از حمل و نقل عمومی یا دوچرخه استفاده کردم، زباله هام تفکیک شد، کم مصرف بودم در همه چیز، غذا و نون دور نریختم، آب به اندازه مصرف کردم. بنابر این احساس می کنم دنیا رو زیاد به لجن نکشیدم! یک بار هم مریض نشدم، حتی سرما نخوردم، کیفیت مواد غذایی بالا بود. آدم ها آروم و مهربون بودن. تنوع بین آدم ها خیلی زیاد بود.

چی کم بود:
حضور در لحظه ها کم بود، خیلی بهتر از گذشته بودم ولی باز هم احساس می کنم خیلی از لحظات رو از دست دادم و حاضر نبودم!

چه نتیجه ای گرفتم:
در ایران زندگی خواهم کرد و سعی می کنم بتونم آزادانه توی دنیا سفر برم و از تفاوت فرهنگ ها و نژادها لذت ببرم! در زمینه کارافرینی و نوآوری احساس توانمندی و اعتماد به نفس بیشتری می کنم، آرزو ها و آرمان هام رو جدی تر می گیرم.


۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه

(عکس: جوجه اردک ها، پارک هیسینگن، گوتنبرگ)

امروز صبح برای اینکه بیلیطم به ایمیلم ارسال بشه با دفتر ایران ایر در استکهلم تماس گرفتم:

[آقای کارمند ایران ایر] خب خانم می شه آدرس ایمیلتون رو بفر مایید
[من بعد از مکث طولانی] بله، الو [با خنده غیر قابل کنترل] مرکز
[آقای کارمند ایران ایر] چی فرمودین؟
[من با خنده] الو مرکز، ایمیلم الو مرکزه!
[آقای کارمند ایران ایر با خنده] ای بابا خانم نگران نباشید ما به این چیزا عادت داریم، دیروز یکی برا بیلیط زنگ زده بود می گفت ایمیل من "سلطان عشقه" [غش غش]
[من] خنده...

خنده کنان به وطن می رویم!
***
اگر کمی کنجکاو هستید که بدونید کاندیدای ریاست جمهوری مورد نظر من کیه:
مهدی کروبی!

خیلی مطالعه و تحقیق کردم، اگه دوست داشتین دلایلم رو بدونید کافیه تو فیس بوک به پروفایلم یه نگاه بندازید، ممکنه به زودی اینجا چند تا مطلب در باره اش بنویسم!

۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

(عکس: پارک هیسینگن، 22 می، گوتنبرگ)

امروز باید خونه می موندم و با دفتر ایران ایر در استکهلم و سفارت ایران تماس می گرفتم. ظهر تقریبا مطمئن شدم که بیلیطم کنسل می شه چون مدارک به موقع نمی رسه، اما عصر خیالم راحت شد که مدارک می رسه، الان زیاد هم مطمئن نیستم که چی می شه، این روش زندگی معمول من شده، نگران نیستم، امیدوارم، اگر بشه خوشحال می شم، اگه نشه یه دلخوشی دیگه همیشه هست تو زندگی!
تعداد زیادی کار نصفه نیمه دارم که باید تو یه هفته انجامشون بدم. وقتی کارم با تلفن تموم شد فکر کردم نیاز به یه پیاده روی و تخلیه استرس دارم. رفتم پارک و از جوجه مرغابی های دوست داشتنی کلی عکس گرفتم. بعد هم کمی شاهنامه فردوسی خوندم، چقدر جذاب بود، فکر نمی کردم اینقدر روون باشه:

"کیومرث" اولین شاه زمین بود که 30 سال حکومت کرد. پسرش "سیامک" به دست یه دیو کشته شد ولی نوه اش "هوشنگ" با یه لشکر از پریان و حیوانات و انسان ها به جنگ دیو رفت و اون رو کشت. هوشنگ هم چهل سال به عدل و داد فرمانروایی کرد. یک روز که هوشنگ از دشتی عبور می کرد مار بزرگ وحشتناکی به سمتش اومد، او یه سنگ برداشت و به سمت مار پرتاب کرد. سنگ به مار نخورد ولی به یه سنگ بزرگ برخورد کرد و جرقه زد و آتیش درست شد. هوشنگ خدا رو سپاس گفت و جشن بزرگی گرفت و می خورد و شادی کرد و این جشن رو "سده" نام گذاشت. آهنگری و استخراج آهن از سنگ هم اولین بار توسط هوشنگ انجام شد.

***
هوشنگ اولین کسی بود که از بین همه حیوانات خر و گاو و گوسفند رو انتخاب کرد و اهلی کرد. متاسفانه همین هوشنگ خان اولین کسی هم بود که فهمید پوست روباه و قاقم و سنجاب خیلی نرمه و برای لباس مناسبه و اقدام به شکار این حیوانات کرد. از نوآوری های مهم دیگه مهار آب ها و ایجاد نهر و سد برای هدایت آب هم کار هوشنگ محسوب شده.
پسر او "طهمورث دیوبند" اهل نماز و روزه بود و به جنگ دیوان رفت و همه اونها رو به بند کشید. دیو ها برای حفظ جونشون به طهمورث پیشنهاد دادن که یه هنر جدید به او یاد بدن. طهمورث پذیرفت و دیوها به او نوشتن رو آموختند، اونهم نه به یک خط و زبان بلکه به همه زبان ها.
فرزند او جمشید، کلاه خود و زره و جنگ افزار جدید گوناگون از آهن ساخت و همینطور پارچه بافی و خیاطی و لباس شستن رو ابداع کرد. شاهکار بعدی جمشید ایجاد صنف های مختلف شغلی توی جامعه بود و متاسفانه اینطور که فهمیدم ایشون اولین بار ابتکار ایجاد یک قشر روحانی رو به خرج دادن. یه عده رو به عنوان پرستندگان از بین مردم جدا کرد و به کوه فرستاد تا خدا رو نیایش کنن! عده ای رو هم به عنوان نیساریان سازماندهی کرد که همون ارتش شدن و وظیفه حفظ تاج و تخت رو داشتن و همینطور صنف های کشاورز و پیشه ور.
جمشید به دیو ها دستور داد که خاک رو با آب بیامیزند و خشت بسازند. افتخار اولین معمار و طراح بناهای هندسی هم در شاهنامه به جمشید داده شده و اولین گرمابه و کاخ های زیبا رو ساخت. او اولین کسی هم هست که در سنگ ها به دنبال گوهر می گشته، یه جور اکتشاف معدن، نتیجه این شده که یاقوت و سیم و زر رو پیدا کرد و استفاده از تجملات رو در زندگی بشر نهادینه کردو اولین تخت مجلل شاهی رو ساخت. روزی که تخت او ساخته شد، او بر آن تخت نشست و دیوی تخت رو معلق در هوا نگه داشت و همه هستی برای جمشید که در اوج بالندگی و شکوه بود گوهر افشاندند و این روز نوروز نام گرفت که همون اول فروردین باشه. بعد بوی خوش و عطر رو هم کشف کرد و به مردم معرفی کرد. بنیانگذاری علم پزشکی هم به جمشید منسوب شده. او بعد از این همه کشف های مهم با کشتی به کشورهای مختلف سفر کرد. در اون زمان او به هفت سرزمین حکمرانی می کرد. گویا در اون زمان تا سیصد سال هیچ مرگی اتفاق نیفتاد و همه در خوشبختی و آسایش می زیستند و دیوها همچنان در خدمت مردم بودن.
بعد از سیصد سال جمشید دچار خود بزرگ بینی شد و جوگیر شد و احساس خدایی بهش دست داد. بزرگان لشکر رو جمع کرد و گفت هرچی دارید از من دارید و من آخر هنر و ابتکارم، هیچکدوم از روحانیون و لشکریان هم جرئت به ابراز مخالف نکردند. با این کار فر یزدانی از جمشید و جهان زیر سلطه اون رخت بر بست.
در همین زمان در سرزمین تازیان مرد بسیار نیکوکاری به نام مرداس زندگی می کرد که وضع مالیش خیلی توپ بود و گاو و گوسفند زیاد داشت و یه همه بخشش می کرد. پسری به نام ضحاک داشت بسیار بی مهر و عاطفه و لوس. ابلیس پسر رو وسوسه کرد که جای پدر رو بگیره. پسر با حیله پدر رو کشت و جانشین او شد.
ابلیس این بار در قالب جوان نیکویی پیش ضحاک رفت و رزومه داد و تقاضای کار کرد. می خواست آشپز بشه و ضحاک هم او رو پذیرفت. روزهای اول غذاهای خوشمزه برای ضحاک پخت. ضحاک اونقدر مجذوب غذاها شده بود که به آشپز گفت هر خواسته ای داری بگو تا برآورده کنم. آشپز که همون ابلیس بود گفت فقط دلم می خواد اجازه بدی که روی شونه های تو رو ببوسم و سر و چشمم رو به شونه هات بمالم( تو این دوره زمونه اگه اتفاق افتاده بود ضحاک لابد شک می کرد که طرف همجنس بازه، شاید خود ضحاک همون موقع هم یه همچین حدسی زده ولی خودش هم مشکل داشته پس اجازه داده به طرف :) که شونه هاشو ببوسه، خدا می دونه)
آشپز بعد از بوسیدن شانه های ضحاک ناپدید شد و باعث تعجب همه شد. بلافاصله دو مار سیاه از دو کتف ضحاک مثل دو شاخه درخت روییدند. ابلیس که هدف اصلیش از بین بردن نسل آدمیان در زمین بود اینبار در قالب پزشک به دیدار ضحاک رفت. هیچ پزشکی موفق به معالجه او نشده بود و پیشنهاد ابلیس رو برای تغذیه مارها پذیرفت. بنا بر نظر ابلیس از مغز مردمان خورش می ساختند و به مارها می دادن تا بخورند بلکه مارها از این غذا کم کم بمیرند!
این اتفاقات در سرزمین تازیان رخ داد و در این زمان در سرزمین پارسیان جمشید حکومت می کرد. مردم ایران زمین که داستان ضحاک اژدها پیکر رو شنیده بودن در اون زمان هم زود جوگیر می شدند. اونها به ضحاک علاقمند شدند و به جمشید پشت کردند. دسته دسته سپاهیان ایران به تازیان می پیوستند و ضحاک رو شاه خودشون می خواندند.

سواران ایران همه شاهجوی
نهادند یکسر به ضحاک روی

ضحاک با سپاهیان تازی و پارسی که متحد او شده بودن به ایران اومد و جمشید رو از تخت پایین کشید. جمشید تاج و تخت رو رها کرد و گریخت و تا صد سال بعد هیچ کس خبری از او نداشت. در صدمین سال که سن جمشید به هفتصد سال رسیده بود، ضحاک او رو در دریای چین پیدا کرد و به دو نیم کرد.
ضحاک هزار سال بر جهان شهریاری کرده بود. بدی سراسر دنیا رو گرفته بود و دیوها که زمانی شاه ایران مهارشون کرده بود دوباره شروع به آزار و اذیت مردم کرده بودند.
دو تن از دختران پاکدامن جمشید به نام شهرناز و ارنواز رو به نزد ضحاک بردن. ضحاک اونا رو جادو کرد و به اونها کژی و بدخویی یاد داد. در اون زمان هر شب دو مرد جوان به عنوان داروی ضحاک کشته می شدن تا از مغزشون خورش برای مارها ساخته بشه. دو مرد پارسا به نام ارمایل و گرمایل تصمیم گرفتند که علیه ضحاک یه کاری بکنن. آشپزی یاد گرفتن و به عنوان آشپز توی دربار استخدام شدن. بعد برای مارها باید غذا می پختند. از بین دو نفر مردی که باید غذای مار می شدند یکی رو فراری می دادن و به جاش یه گوسفند رو می کشتند مغزش رو و با مغز اون یکی آدم قاطی می کردن و به خورد مارها می دادن( انتخاب بین دو نفر برای اینکه یکیشون کشته بشه و یکی رها خیلی سخته، دلم می خواد بدونم چطور انتخاب می کردن، عادلانه ترینش شاید شیر یا خط باشه).
مردهایی که نجات پیدا می کردند با چند تا بز و میش که ارمایل و گرمایل براشون فراهم کرده بودند در صحرا مخفیانه زندگی می کردن( اینجا یاد ارتش سری افتادم)
ضحاک که خیلی شاه ستمگری بود هر چی که می خواست باید به دست می آورد و هرجا که دختر زیبایی بود بدور از آیین و سنت مال او می شد. یه شب خواب دید که سه تا جنگجو، دوتا بزرگ و یکی کوچیکتر، با گرز گاوساربر گردن او پالهنگ زدند و تا دماوند کشان کشان بردند. ضحاک نعره ای زد و از خواب پرید و همه کاخ هم از خواب پریدند. ضحاک اول نمی خواست خوابش رو تعریف کنه اما ارنواز ماهروی اونقدر اصرار کرد که بالاخره کوتاه اومد و خوابشو گفتو ارنواز بعد از کلی تملق گویی شاه و دلداری به او پیشنهاد داد که موبدان رو دعوت کنند تا خواب شاه رو تعبیر کنند. موبدان اومدند و خواب رو شنیدند و تا سه روز با خودشون درگیر بودن که اگه تعبیر واقعی خواب رو بگن شاه اونا رو می کشه پس چیکار کنن! بعد از سه روز حوصله ضحاک حسابی سر رفت و جواب خواست. یکی از موبدان تصمیم گرفت حقیقت رو بگه، جلو رفت و به شاه گفت قبل از تو تاج و تخت به هیچ کسی وفا نکرده، به تو هم نخواهد کرد. تو هم یه روز مثل بقیه می میری. مرگ تو هم به دست فریدون نامی یه که هنوز از مادر زاده نشده ولی به زودی می یادش و با گرز بر سر تو می زنه و به خواری تو رو به بند می کشه( اگه من بودم یه خورده ملایم تر این خبر رو می دادم). ضحاک به طرز ملوسی از موبد پرسید آخه چرا یه نفر باید بخواد با من این کارو بکنه؟! موبد گفت آخه تو مغز پدرش رو به مارها می دی و او کینه تو رو به دل می گیره، بعد هم گاو مورد علاقه اش رو می کشی که باز هم دلش رو می شکنی و باعث می شه با یه گرز گاوسر از تو انتقام بگیره. ضحاک که خیلی آدم حساسی بوده از هوش می ره و ولو می شه کف زمین. وقتی حالش بهتر شد و برگشت روی تخت شروع کرد به جستجو به دنبال نشانه های فریدون. خواب و خوراک و قرار نداشت.
فریدون از فرانک و آبتین زاده شد که از نسل طهمورث بود. آنها گاو بینظیری داشتند با پوستی به سان پر طاووس به نام "برمایه"( نمی دونستم برای گاو هم اسم می ذاشتن و شخصیت قایل بودن، از این قسمت خوشم اومد!)
یک روز چند تا از مامورای ضحاک به آبتین برخورد کرند و اون رو به عنوان غذا برای مارها بردن( شبیه گشت ارشاد عمل می کردن، اگه از جلوشون رد می شدی می گرفتنت، فقط می خواستن ماشین رو پر کنن، تنها فرقشون این بوده که اونا مردها رو می بردن و اینا زن ها رو!)
فرانک که نگران جون فرزندش بود فریدون و برمایه رو به نگهبان مرغزار سپرد و از او خواست با شیر گاو پسر رو تغذیه کنه. مرد سه سال آبتین رو نگه داری کرد و از شیر برمایه به او نوشانید.
ضحاک همه دنیا رو به دنبال نشانه هایی که موبدان داده بودند و بویژه اون گاو استثنایی می گشت. فرانک از این اخبار آگاه شد و پیش نگهبان مرغزار اومد. پسر رو گرفت و به کوه البرز برد. اونجا مرد دیندار بزرگی زندگی می کرد که از دنیا بریده بود. فرانک پسر رو به او سپرد. در همین موقع ضحاک مرغزار رو پیدا کرد و گاو رو کشت و خونه فریدون رو هم پیدا کرد و آتیش زد ولی اثری از فریدون نیافت. فریدون وقتی حدود بیست سالش شد از کوه پایین اومد و رفت دنبال اصل و نسبش. از مادرش سوال کرد و مادر هم ماجرا رو گفت. فریدون هم قاط زد و بر ابرو چین انداخت و با خود عهد بست که انتقام بگیره. مادر هم گفت پسرم جوونی و خامی، سر خودتو به باد نده، این کار به این سادگی ها هم نیست.
ضحاک هر روز بیشتر می ترسید و می خواست دوباره از همه بیعت بگیره. مردم رو دعوت می کرد تا گواهی که در باره راستی و درستی او نوشته بودند رو امضا کنن. پیر و جوان همه از ترس امضا می کردند تا اینکه یه نفر به دادخواهی با سر و صدا وارد مجلس شد. شاه که سعی می کرد مثبت نمایی کنه خواست تا صحبت مرد رو بشنوه. مرد که کاوه آهنگر بود، خوب موقعی رسیده بود و البته خیلی هم شجاع بود. کاوه در حالی که با دست بر سر خود می زد به شاه شکوه کرد که چرا فرزند او رو می خوان بکشن و خوراک مار بکنن. ضحاک( مثل دولتمردانی که قبل از انتخابات جوگیر می شن) دستور داد تا پسر کاوه رو پس بدن بهش. بعد شاه از فرصت استفاده کرد و از کاوه خواست که اون گواهی رو امضا کنه. کاوه متن گواهی رو با دقت خوند( خیلی عاقل بوده) و بعد شاکی شد که این نوشته حقیقت نداره و خطاب به پیران بزرگی که اونجا بودن و همه امضا کرده بودن گفت شما همه از خدا ترس ندارید و رو به دوزخ دارید. من عمرن امضا نمی کنم از شاه هم نمی ترسم. کاوه به این هم قناعت نکرد و گواهی رو پاره کرد و روی زمین ریخت.
وقتی کاوه رفت بزرگان از شاه پرسیدند چی شد که جلوی کاوه مثل موش شدی و هیچ کاری نکردی. ضحاک گفت باور نمی کنید ولی وقتی کاوه وارد شد انگار بین من و او یک کوه آهن بود( شاید منظورش اینه که نتونسته به کاوه آسیب برسونه، یا اراده آهنین کاوه اونو میخکوب کرده بوده)
کاوه به بازار رفت و با صدای بلند مردم رو به شورش دعوت کرد. چرم آهنگری خودش رو سر نیزه گذاشت( این لابد یه نشونه رهبری بوده، یه علامت برای تمایز یا جلب توجه)
مردم از کاوه پیروی کردند و او هم که جای فریدون و ماجرای او رو می دونست مستقیم پیش فریدون رفت. فریدون وقتی مردم رو دید کلاه یا تاجی برای خودش ساخت و پرچم چرمی کاوه رو با گوهرهای سرخ و زرد و بنفش که اسمش رو درفش کاویانی گذاشت تزیین کرد( تو اون گیر و دار آخه کی برای پرچم اسم می ذاره، شاید بعدن اسمشو انتخاب کردن!)
هر کسی که اونها رو می دید گوهری به پرچم اضافه می کرد و چنان شده بود که درفش کاویانی به سان خورشیدی درشب های تار می درخشید و نوید رهایی می داد. فریدون دوبرادر بزرگتر هم داشت به نام های کیانوش و شادکام. به اونها گفت آهنگران رو دعوت کنید تا به اینجا بیان تا من گرزم رو سفارش بدم. آهنگرا اومدن و فریدون تصویر گرز مورد علاقه اش رو روی خاک طراحی کرد که به شکل سر گاومیش بود. فریدون در روز خرداد به جنگ ضحاک رفت( نمی دونم منظورش ماه خرداد یا روز سوم از ماه سوم یا یه چیزی تو این مایه هاست)
فریدون با سپاهش از ایران راه افتاد و به اروند رود رسید. از کشتیبان خواست که اونها رو از اروند رود عبور بده او هم مهر و جواز خواست. فریدون هم برای اینکه پوزشو بزنه با اسب گلرنگش به آب زد و با سپاهش از آب عبور کرد. فریدون به بیت المقدس رفت و کاخ باشکوه ضحاک رو به راحتی از دور دید. به کاخ رسید و به راحتی با گرزش ترتیب نگهبان ها رو داد و طلسم بلندی که بر سردر کاخ بود رو با نام یزدان به پایین کشید. سر همه نره دیوهایی که در ایوان کاخ بودن با گرز فریدون نابود شد. بعد به شبستان ضحاک رفت و همه زیبا رویان سیه مو رو بیرون آورد و دستور داد تا سرهای اونها رو شستند تا از آلودگی پاک بشن و اونها رو به راه پروردگار رهنمون شد( غسل تعمید!) شهرناز و ارنواز هم پیش فریدون اومدن و خوشحال شدن که بالاخره یه نفر می خواد شر ضحاک رو کم کنه. بعد یکی به نام کندرو پیش فریدون اومد تبریک گفت و ترتیب جشن و شادمانی شام رو داد بعد هم رفت و همه چیز رو در باره فریدون و اتفاقاتی که افتاده برای ضحاک تعریف کرد( همون جاسوسی)
ضحاک که از حرف های کندرو حسابی عصبی شده بود تصمیم گرفت به شهر برگرده و با فریدون بجنگه. با لشکر دیوان به شهر حمله کرد و توی شهر همه به نفع فریدون با او جنگیدند. ضحاک با یک زره و کلاه خود آهنی به صورت ناشناس به کاخ برگشت و یواشکی از بالای بام شهناز زیبا رو را دید که با فریدون مشغول راز و نیاز بود و از بدی های ضحاک هم می گفت، از حسادت خون جلوی چشماشو گرفته بود از بام پایین اومد و با دشنه به سمت دختران جم حمله کرد. فریدون با سرعت باد گرز رو برداشت و به سر ضحاک کوبید. ناگاه سروش( ندای آسمانی) به او گفت که هنوز زمان مرگ او نرسیده و همینطور با سر شکسته او رو به بند بکش و در کوه به دور از قوم و خویش او رو حبس کن. فریدون با کمند محکمی از جنس چرم شیر که حتی یک فیل قوی نمی تونه اونو پاره کنه ضحاک رو بسته بندی کرد( خیالم کمی راحت شد). طبق فرمان سروش او را به دماوند برد و در غاری که ته آن ناپیدا بود با زنجیرهای محکم سنگین به کوه بست و جهان از شر او پاک شد.
فریدون در روز خجسته مهرماه تاجگذاری کرد و پانصد سال حکومت کرد.
از زمانی که ضحاک خواب دیده بود تا زمانی که در دماوند حبس شد چهل سال طول کشید و او هزار سال حکومت کرده بود.

....
خیر به این راحتی ها تموم نمی شه! وقتی شروع کردم به نوشتن هوا روشن بود و داشت شب می شد، الان دوباره هوا روشن شده، لذت بینهایتی بود، شیرین بود، شیرین تر از خواب!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

(عکس: باربیکیو، 15 می، گوتنبرگ)

- آیا وقتش رسیده؟

- آره
- بله
- درسته
- مطمئن باش
- بدون تردید
- حتما
- همین حالا
- الان
- همین لحظه وقتشه


۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

(عکس: گورستانی در گوتنبرگ، زمستان 2008)

"شور زندگی" اسرار آمیز و پیچیده است. فهمیدنش برام آسون نیست و تا حالا فقط اینو فهمیدم که نیرویی هست که آدم رو به زندگی وا می داره، به تلاش، به حرکت و خواستن. به خودم و به دیگران نگاه کردم تا ببینم برای چی زندگی می کنن، برای چی هیجان دارن و هیج دلیل مشخص همیشگی پیدا نکردم. گاهی آدما دنبال یه شغل خوب هستن، یه دوست یا همسر خوب، یه خونه خوب، پذیرش از یه دانشگاه خوب، سفر، خریدن یه ساز خوب، لباس مورد علاقه، لوازم ورزشی، ابزار کار هنری خوب، تماشای یه فیلم خاص، لوازم دیجیتال و الکترونیک جدید، یه کتاب خاص،... بعضی هاش کوتاه مدت و بعضی هاش زمان بره ولی هیچکس با به دست آوردن یکی از اونها از تلاش برای زندگی دست نکشیده، همیشه ترکیب جذاب و دلفریبی از اونها پیش روی ماست و ما همچنان به حرکت ادامه می دیم. پس ما برای چیزی زندگی می کنیم که هرگز به اون نمی رسیم، انگیزه ای که تموم نمی شه، مصرف نمی شه! شاید خوب باشه که "شور زندگی" خطابش کنم، بهش احترام بذارم و خودمو توی موقعیت های پیچیده و هیجانات و خواسته های همیشگی گم نکنم.

در سوئد مردم پیر رو زیاد می شه دید. حدس می زنم یه دلیلش این باشه که سوئدی ها در سن بالا سلامت عمومی خوبی دارن، یه پیرزن هشتاد ساله روی دوچرخه زیاد تعجب برانگیز نیست. یه دلیل دیگه اش هم اینه که طراحی فضاهای عمومی، فروشگاه و خیابون ها برای آدم های پیر که چرخ دستی حمل می کنن و خرید روزانه شون رو انجام می دن خیلی مناسبه.
بارها با دیدن یه فرد خیلی پیر به فکر رفتم که "این الان به چه امیدی زندگی می کنه!"، اولین جوابش اینه که به موفقیت و زندگی بچه ها و نوه هاش دلخوشه! ولی این همیشه درست نیست، اینجا خونواده ها کوچیکن و ارتباطات خونوادگی اونقدر زیاد وقتشون رو پر نمی کنه. خب آدم وقتی به آینده امیدوار نباشه پس چطور می تونه خوشحال باشه؟ تازگی ها یه جواب خوب برای خودم پیدا کردم، خیلی بالا پایینش کردم و هر جوری نگاه کردم از چیزی که فهمیدم خوشم اومد: "اونها در لحظه زندگی می کنن". شاید این حرفی باشه که توی خیلی از کتابا و فیلم ها و از زبون خیلی ها آدم می شنوه ولی نکته اینه که تا وقتی خودت لمسش نکنی، تا وقتی سوال برات پیش نیاد و بعد به جواب نرسی شاید به هیچ دردی نخوره و قابل درک نباشه.
حالا وقتی به آدم های پیری هم که توی ایران می شناسم فکر می کنم رفتار و حرفاشون برام قابل درک تره، صبوری شون و ارزشی که برای زندگی قائل هستن، لذتی که از بهار و پاییز می برن، لذتی که از غذاشون می برن، جزئیاتی که بهش توجه می کنن. توجهی که به خودشون و سلامتی شون می کنن...

معمولا این جور فکرا موقع تحویل پروژه و موقعی که امتحان دارم و اصلا وقت ندارم شکل می گیره، یه جور بیماری باید باشه ولی از نتیجه اش راضی ام.
:)

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

(عکس: گوتنبرگ، پارک اسلوتس کوگن، 10 می)

امروز متوجه شدم که محل پارک دوچرخه می تونه تاثیر خیلی زیادی روی مسائل اقتصادی، اجتماعی، عاطفی و خانوادگی آدم بذاره، البته اگه اونقدر خوش شانس باشید که شما هم از طرف خوشتون بیاد.

ماجراجویی های من در آشپزی همچنان ادامه داره، از ترکیب میگو و گوشت خرچنگ با انواع غذاهای ایرانی بگیرید تا ترکیب سبزیجات خشکی که مامان داده با ماهی لاکس و تخم مرغ و پنیر. امروز تصمیم گرفتم یه چیزی بسازم گه با عدس پلو بشه خورد چون اصلا کشمش رو توی غذا دوست ندارم، این دفعه زیاد بد نشد: گوشت چرخ کرده، پیاز، کره، یه عالم زرشک، سرکه و شکر!
قیافه بعضی از دوستامو می تونم تصور کنم که با خوندن این دستور پخت چطور تو هم رفته :)

توی این شهر قشنگ دیروز یه پسر بیست ساله که پدر و مادرش ایرانی بودن خود کشی کرده، چند ماه پیش هم یه دختر بیست ساله که هم اسم من بود توسط دوست پسرش با یه شمشیر سامورایی یه قتل رسید، گاهی وقتا احساس می کنم نکنه زیادی دارم اینجا رو مثبت نشون میدم، راستشو بخواین عکسای قشنگی که می گیرم اصلا دلیل نمی شه که اینجا بهشته، من از ایران هم یه عالمه عکس های قشنگ گرفتم. حالا این دوتا موردی هم که گفتم دلیل نمی شه که اینجا بد باشه، واقعیت اینه که اینجا خوبی هاش تمام اون چیزایی یه که ما تو ایران کم داریم و بدی هاش بعضی از اون چیزایی یه که ما تو ایران داریمشون. خیلی موضوع مفصلی یه و اینجا نمی شه بازش کرد. فقط خلاصه بگم که به عنوان یه تجربه یکی دوساله می تونه خیلی خوب باشه، برای مهاجرت و موندن و یه عمر زندگی برای ما ایرانی ها (اکثرمون) خوب نیست، خب این نظر منه و ممکنه دوستان جور دیگه ای فکر کنن.

بعضی از بچه ها اینجا که میان خیلی جوگیر می شن و همه چی رو با دیده تقدیر و تحسین نگاه می کنن و خوبی های خودمونو به کل از یاد می برن!

من بدی ها مون رو هم از یاد نبردم، از الان عزا گرفتم که وقتی بر می گردم ایران نگاه های حریص و ناپاک و متلک های خیابون و آزار و اذیت های توی تاکسی و هزار تا درد و مرض دیگه رو چه جوری باید باهاش کنار بیام. ولی این دلیل نمی شه که به همه چی پشت پا بزنم، ایران وطنمه، دوسش دارم، مال منه، هیچ احمق دیوونه ای هم نمی تونه با سیاست های موزی و فشار و ارعاب منو از اون دور کنه، زنده باد ایران!

چه نطقی کردم :)

****
من عاشق بهارم
عاشق من بهارم
من بهار عاشقم
بهار من عاشقم
عاشق بهار منم
بهار عاشق منم

چیزی از قلم نیقتاد؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه


(کار فلش، اثر خودم )

بالاخره یه همکلاسی ایرانی باغیرت پیدا شد که یه مهمونی شام ایرانی گرفت. چند تا همکلاسی سوئدی، کنیایی و ایرانی بودیم. این پسر خوب که آشپزیش حرف نداره شام لوبیا پلو درست کرده بود در حجم زیاد و خیلی خوشمزه. جالبه که پسرهای ایرانی اینجا بیشترشون آشپزی خوب بلدن و ناهار دانشگاهشون رو از خونه می یارن. گاهی هم کیک های خوشمزه می پزن و حسابی باسلیقه هستن.

[اولوف] اینجا توی سوئد هم یه عده جدایی طلب وجود دارن، تو منطقه جنوب سوئد
[من] تا حالا در باره شون نشنیدم، کار خاصی هم می کنن
[اولوف] یه روز مشخصی تو سال یه خورده آبجو می خورن و به صورت نمادین زمین رو می کنن که نشون بدن می خوان جدا بشن
[من] گمون نمی کنم خیلی جدی باشن، احتمالا فقط برای خنده و سرگرمی این کار رو می کنن
[اولوف] آره این قضیه بیشتر برا تفریحه، هیچ کس جدی جدی نمی خواد این منطقه جدا بشه از سوئد
[من] چه بامزه، جدایی طلبای بقیه دنیا، جاهایی مثل چچن، باید بیان از سوئدی ها یاد بگیرن

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

(عکس: فستیوال کورتیج، 30 می، گوتنبرک)

کریستیان گفت: دیروز نیومدی و یه ناهار مجانی رو از دست دادی
you missed the free lunch yesterday!
من با لبخند گفتم: فقط یه ناهار مجانی نبوده، خیلی چیزا رو تو زندگی از دست دادم
I missed not just a free lunch but also a lot of things in my life

راستش بعدش فکر کردم که چه چیزهایی رو از دست داده ام و برای از دست دادن خیلی هاشون خوشحال هستم، حتی تصور اینکه ممکن بود بعضی هاش رو الان داشته باشم غیر قابل تحمله!
:)


۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

(عکس: گوتنبرگ، 26 آوریل)

امروز صبح وقتی از قطار شهری (تراموا) پیاده شدم باید 100 قدم راه می رفتم تا به مقصد برسم. توی پیاده رو زن و مرد 60 ساله بلند بالا چند قدم جلوتر از من راه می رفتن، شیک و رسمی بودن، مرد سمت راست و زن سمت چپ، دست هم رو گرفته بودن. تو دست راست مرد یه نخ سیگار بود و همینطور توی دست چپ زن. یهو ایستادن، روبروی هم قرار گرفتن و لب هم رو بوسیدن. چند ثانیه طول کشید. فکر کردم دارن خداحافظی می کنن که هر کدوم برن یه طرفی...
اما باز دست همو گرفتن، یه پک به سیگارشون زدن و همونجوری به مسیرشون ادامه دادن، مسیری که سمت راستشون پر از گل های زرد و علف های سبز بود...مسیری که پشت سرشون یه دختر ایرانی به سختی تلاش می کرد نمودی از محبت و جاذبه رو هضم کنه.

توی اتوبوس برگشت دختری اینقدر خندید که داشت بالا می آورد و دوست پسرش اینقدر خندید که پوست سر و صورتش مثل لبو سرخ شده بود و با سفیدی پیرهنش ترکیب جالبی شده بود و اصلا عجیب نبود، همه عادت دارن به زیاد خندیدن و خنده شنیدن!

برای اولین بار ترافیک شده بود، ماشین ها به سختی حرکت می کردن و چون اولین روزی بود که هوا جدن گرم بود و باد نمی اومد هوا کمی آلوده شده بود. به خاطر توقف های زیاد اتوبوس حالم داشت به هم می خورد و پیاده شدم. انگار همه مردم شهر بیرون اومده بودن تا از آفتاب غنیمتی بگیرن. لباسای نازک روشن، کوتاه، قشنگ، همه مثل عروسک بودن، هم زن ها و هم مردها! هر جا که چمن بود وجب به وجبش مردم نشسته بودن. من در کنار مردم امروز توی خیابون های امروز راه می رفتم و به فردا فکر می کردم...

به سرچشمه ترافیک هم رسیدم، توی مرکز شهر یه تراموا تصادف کرده بود و از خط خارج شده بود. نیروهای امداد و پلیس داشتن تلاش می کردن و مرتب با بلندگو توی جاهای مختلف مردم رو از موقعیت آگاه می کردن!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۷, دوشنبه

(عکس: گوتنبرگ، بوتانیکال گاردن، 26 آوریل)

روزهای عجیب، حس های عجیب، روابط عجیب، آدم های عجیب، خواب های عجیب و جریان های عجیب!
زندگی های غریب، آرزوهای غریب، دوستان غریب، آفتاب و مهتاب غریب!

حس های غریب، کشف دوباره خود!
رنگ های جدید، مدل متفاوت روز و شب، گم شدن در ناپیوستگی بین دوتا لحظه، کدوم دو تا لحظه بود...؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

(عکس: استکهلم، 5 آوریل)

روی دوچرخه پشت چراغ قرمز منتظر بودم، پیرمرد چشم آبی که به موازات من با دوچرخه اش ایستاده بود، به من نگاه کرد و به حالت اشاره دستش رو به طرف سرش برد. با خودم گفتم مردم این شهر چقدر مهربون هستن، همه دوست دارن به آدم سلام کنن. منم دستم رو بلند کردم و گفتم "های"
اون دوباره به سرش و این بار با تاکید به کلاه ایمنی اشاره کرد وبه سوئدی گقت چرا کلاه ایمنی نپوشیدی. من منظورش رو فهمیدم و به انگلیسی بهش گفتم "من از کلاه ایمنی خوشم نمی یاد". به انگلیسی و با لحن خیلی آروم و با صدای پیر ستایش برانگیزش گفت:
I have crashed many times, the helmet has saved my life all the times
من در جواب گفتم حتما از فردا می پوشم.

جوانا سر مـتاب از پـند پیران
کـه رای پیر از بـخـت جوان بـه


اولین بار بود که تو مرکز شهر دوچرخه سواری می کردم، قبلش کمی نگران بودم. یه نقشه مخصوص دوچرخه سوارها داشتم که مسیر های دوچرخه رو مشخص کرده بود. از قبل مسیر رو انتخاب کرده بودم، صبح بود و باید می رفتم شرکت استادم. خوشبختانه توی خیابون همه جا علامت های راهنما و جهت خیابون های مهم برای دوچرخه سوارها مشخص شده بود. یه جا مجبور شدم سوال بپرسم. از یه دختر که پیاده از کنار من که با نقشه ایستاده بودم رد شد سوال کردم:
[من] سلام، می شه یه سوال بپرسم، بیمارستان سالگرنسکا کدوم طرفه؟
[دختر با لبخند و کمی تردید] آره... کمی سخته... اون ساختمون سفیده که اونطرف میدونه می بینی؟ اول باید بری اونجا بعد باید بری بالای اون تپه!

و من به خاطر نداشتن آمادگی جسمانی و تمرین کافی، دوچرخه رو تا بالای تپه حمل کردم :)

***

یه چیزی رو مدت هاست دلم می خواد اینجا بنویسم ولی بهانه اش جور نمی شه، به هر حال امروز می گم:
ایستگاه های متروی تهران هم از ایستگاه های متروی پاریس قشنگ تره و هم از استکهلم!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

(عکس: استکهلم، 6 آوریل، دوچرخه سوار در انتظار چراغ سبز)

به نظرم مهمترین اختراع بشر چرخ بوده و بهترین اختراعش بعد از اون دوچرخه!
امروز صبح گروه سه نفره من به همراه یه گروه دیگه سمینار داشت و از قبل برای ارائه و جواب دادن به سوال هایی که می شه آماده شده بودیم. ساعت رو جوری تنظیم کرده بودم که دو ساعت زودتر بیدار شم و برای همه چی وقت داشته باشم، اما...
خواب حاج خانم رو دیدم، خواب دیدم درد می کشه و در حال مرگه...بیدار شدم، یه خورده گریه کردم و چون ریملام رو شب قبل پاک نکرده بودم رو بالشی سیاه شد! ساعت 4 صبح بود و طول کشید تا دوباره بخوابم به همین خاطر زمانبندی بیدار شدنم به هم خورد.
صبحونه خوردم و رفتم به ایستگاه اتوبوس، من چند ثانیه دیر رسیدم و اتوبوس چند ثانیه زود، به همین دلیل قبل از اینکه به ایستگاه برسم اتوبوس رو دیدم که ایستگاه رو ترک می کرد.
سریع تصمیم گرفتم، انگار آمادگی همچین اتفاقی رو داشتم، سریع برگشتم خونه، لپ تاپ رو از توی کوله در آوردم و گذاشتم رو میز، دوچرخه رو برداشتم، کلاه و دستکش پوشیدم و راه افتادم.
حدود 8 کیلومتر رو توی 20 دقیقه رکاب زدم و بالاخره رسیدم، رفتم توی دستشویی صورتم رو یه آب زدم بعد یه لیوان آب خوردم و رفتم توی کلاس. پنج دقیقه دیر رسیده بودم و خوشبختانه گروه دوم ارائه رو شروع کرده بود.
نوبت به گروه ما رسید، "یواکیم" پسر سوئدی شروع کرد و بعد من...
موضوع درباره متدلوژی های طراحی با محوریت کاربر بود و من لا اقل 7 سال سابقه توی موضوع داشتم به همین دلیل اسلاید ها و مطالب رو اونجوری که فهمیده بودم و با جملات روون نوشته بودم و فقط به کپی جملات قلنبه سلنبه از مقالات مختلف اکتفا نکرده بودم.
همین موضوع باعث شده بود که استاد و دانشجوها موضوع رو بفهمن و سوال بپرسن، منهم سوال ها رو با تسلط و گاهی با شوخی جواب می دادم. در تمام مدت لبخند می زدم و گاهی می خندیدم! خلاصه ارائه من متفاوت بود :)
استاد خیلی راضی به نظر می رسید و توی ساعت ناهار افرادی که با بعضی ها شون تا حالا یه کلمه هم حرف نزده بودم و فقط توی همین کلاس دیده بودمشون به سمت من می اومدن و به من می گفتن "تبریک می گیم، چه ارائه خوبی داشتی! چه با اعتماد به نفس و مسلط بودی!" و من ازشون تشکر می کردم و گاهی با تعارف جواب می دادم که
"Oh! Do you think so! Thanks but it wasn't that good"
باید بگم که تازه چند هفته است که احساس می کنم زبان انگلیسیم افتضاح نیست و با اعتماد به نفس بیشتری صحبت می کنم. وقتی بعضی ها از لهجه ام تعریف می کنن خوشحال می شم :)
ما هشتمین گروه بودیم و من تا حالا همچین برخوردی از بچه ها ندیده بودم، امروز خیلی از نتیجه کارم انرژی گرفتم. بعد از کلاس عصر با دوچرخه برگشتم خونه و چه عالمی داره دوچرخه سواری!

*****

دوچرخه من یه مارک سوئدی معروفه به اسم "مونارک"، زرشکی رنگ و خیلی روون و راحته با تعداد زیادی دنده و ترمز عقبش سیستم جالبی داره، اگه برعکس پدال بزنی ترمز می گیره، با زنگش خیلی حال می کنم، یه صدای دینگ کوچولو تولید می کنه که برای پیاده ها چند بار استفاده کردم. یه قفل به شکل حرف "یو" لاتین هم خریدم که توی جایگاه مخصوص دوچرخه بیرون دانشگاه قفلش می کنم. توی مراسم چارشنبه سوری ایرانی ها توی یه قرعه کشی شرکت کردم و یه کلاه ایمنی دوچرخه برنده شدم که البته علاقه ای به استفاده ازش ندارم، ترجیح می دم کله ام باد بخوره...
وه، چه روز خوبی داشتم!