۱۳۸۷ دی ۶, جمعه


From ToChristmas
(عکس: پنجره اتاق من، ساعت 9 صبح)

امروز 26 دسامبر وقتی از پنجره بیرون رو نگاه کردم هیچ چراغ یا شمعی پشت پنجره همسایه ها نبود.
حتی لامپ های رشته ای که به خاطر کریسمس توی باغچه ها گذاشته بودن رو برداشته بودن!
کریسمس تموم شده و اغلب مردم دارن از تعطیلات لذت می برن. خیلی ها به سفر رفتن.
سه روز پیش که دانشگاه رفتم شهر حسابی خلوت بود، من تنها مسافر اتوبوس بودم.
دو روز اخیر با وجود اینکه از خونه بیرون نرفتم احساس می کنم توی یه شهر متروکه دارم زندگی می کنم.
وقتی خبر آلودگی وحشتناک هوا و پدیده وارونگی رو در تهران شنیدم ترجیج دادم که تو یه شهر متروکه باشم.
:)
من هم با دوستام دارم برنامه سفر رو می ریزم، پیش به سوی پاریس!

--------
پی نوشت:
یکی از دوستان گفت که امروز توی مرکز خرید بوده وهمه جا شلوغ و پر جنب و جوش بوده. نمی دونم چرا من احساس کردم که باد همه آدم ها را برده! شاید چون هم خونه ای هام رفتن سفر. شاید چون پیرزنی که توی خونه روبه رو زندگی می کنه چراغ ها و شمع هاش خاموشه و سفر رفته! شاید ...

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

می نویسم در حالی که صورتم هنوز از اشک خیسه
لینکای عزیزم اومد که خداحافظی کنه، درسش تموم شده و داره بر می گرده پراگ
اومد و گفت داره می ره، می دونستم امروز همچین برنامه ای دارم چون دیده بودم داره وسایلش رو می بنده
گفت بیا سریع خداحافظی کنیم چون من خدا حافظی رو دوست ندارم
چشماش خیس بود
دستکشایی که بافته بودم رو بهش دادم و گفتم من دوباره می بافم برا خودم
همدیگه رو بغل کردیم و صورت اشکالود همو بوسیدیم و من سریع برگشتم به اتاقم!

۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

(عکس: مراسم استقبال کریسمس، گوتنبرگ)

امروز عصر به مناسبت پایان یک پروژه خیلی سخت با همکلاسی ها برنامه شام داشتیم و البته برای من جالبترین قسمتش گقتگوهای فرهنگی بود مثل این یکی:

اریک- اینجا به تساوی زن و مرد خیلی اهمیت داده می شه، به تازگی افرادی به این مساله که علائم راهنمایی مثل چراغ عابر پیاده مردونه است گیر دادن، قراره یه تصمیم هایی بگیرن که تغییرش بدن یا بعضی جاها چراغ آدمک زن داشته باشه!
من- چه عالی، برای همین من کشور شما رو خیلی دوست دارم.
راسموس- بله من هم به این موضوع افتخار می کنم کشور ما خیلی خوبه و با این کار هم کاملا موافقم!
اریک- ولی این کار ضروری نیست مخارجی داره و اهمیت چندانی نداره!

اینجا یه پادشاه داره که دوتا دختر و یک پسر داره، فرزند ارشد شاه دخترشه به نام ویکتوریا و چند سال پیش قانونی تصویب شده که بعد از پادشاه فرزند ارشد چه دختر باشه چه پسر وارث تاج و تخت می شه!

امروز چند تا پوستر تبلیغاتی بزرگ توی خیابون دیدم که پسرهای جوون خوش تیپ و نیمه عریان بودن، در کنار پوستر های دخترها توی ایستگاه های اتوبوس دیگه کسی نمی تونه بگه استفاده ابزاری یا جنسی از یه جنس خاص صورت می گیره.

توی ایران بحث در باره تفاوت های زن و مرد همیشه داغه ولی اینجا (بغیر از جمع رفقای ایرانی) خبری از این بحث ها نیست و در عین حال که می بینی یه پیرزن یا دختر خیلی جوون راننده اتوبوسه، می شه دید که چقدر دخترها، دختر هستن، جامعه اونا رو تشویق نکرده که مرد باشن چون مرد جنس برتر نیست و اونها ظریف هستن. یه نکته جالب دیگه که برداشت کردم اینه که اینجا حتی مردها هم ظریف هستن، لطافت رو در حالات و رفتارشون می شه دید، شاید این هم به خاطر همین باشه که خصوصیات نامعقول و خشنی که ما به مرد نسبت می دیم و از اون ارزش می سازیم دیگه براشون کاربردی نداره، آدم حتی می تونه زن باشه و خوشبخت باشه، آدم می تونه خودش باشه، خود خود واقعیش و خوشبخت باشه.

مردهای ایرانی بخصوص اونهایی که تازه از ایران وارد این جامعه شدن موقعیت جالبی دارن! البته اونها فکر می کنن این جامعه زن سالاره! چون اونها اغلب حتی فکر نمی کنن که یه حالت سومی هم هست به اسم برابری، فکر می کنن اگه یه جامعه مرد سالار نباشه لابد زن سالاره...


۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه


(عکس، لیندهلمن آزمایشگاه یوبیکام)

حدود دو ماهه که داریم روی یه پروژه کار می کنیم. توی این درس گروه های چهار یا پنج نفره تعریف شدن و هر گروه یک موضوع رو که مربوط به درس هم بوده انتخاب کردیم و روش کار می کنیم. قراره این چهارشنبه یه نمایشگاه از کار همه گروه ها داشته باشیم و افراد زیادی دعوت شدن که برای بازدید می یان!
موضوع پروژه گروه من یه بالشه که یه ساعت دیجیتال خیلی ظریف روش قرار گرفته و می شه آلارم روش قرار داد، وقتی که می خواد شما رو بیدار کنه کم کم روشن می شه و موتور کوچولوی داخلش ویبره انجام می ده که بیدار شین!
اگر کسی که روی این بالش خوابیده خر و پف کنه باز هم ویبره فعال می شه و باعث می شه شخص کمی موقعیتش رو تغییر بده تا خر و پف نکنه.
توی عکس اریک هم گروهی سوئدیمون رو می بینید، همگروه دیگه یه پسر ایرانیه که خدای الکترونیکه و از صبح تا عصر به عنوان مرجع کامل الکترونیک جواب سوالات تخصصی هفتاد و دو ملت رو می ده و مایه سربلندی ما شده
و البته نفر چهارم آصف پسر پاکستانی یه که علاقه خاصی به آشپزی داره و تا حالا هر چی سعی کرده منو تشویق کنه که از غذای پرادویه اش بخورم موفق نشده، البته شیرینی های خوشمزه ای درست می کنه. در کشور پاکستان هم با توجه به مشابهت فرهنگی که با ایرانی ها دارن همچین مردی یه مرد کم نظیر به حساب می یاد چون مردها توی آشپزخونه نمی رن!

۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

اولین بارصداش رو روی تیتراژ یه سریال تلویزیونی شنیدم، خیلی خوشم اومد
بعد توی یه مهمونی دوستام آهنگ ترنج رو معرفی کردن و خواننده جدیدی که خیلی با استعداده و غوغا کرده
بعد گاهی آهنگ هاشو گوش می کردم، کم کم یه فولدر توی آهنگام درست شد به اسم محسن نامجو
الان شیش ماهه که به صداش اعتیاد پیدا کردم...
اوایل تفننی گوش می کردم ولی حالا اگه به مقدار معینی در روز گوش نکنم امورات نمی گذره :)
البته دو سه هفته است که به خاطر تمرین زبان سوئدی باید مرتب رادیوی اف ام گوتنبرگ رو روی موبایلم گوش کنم و یکی از چیزایی که باعث شد متوجه وضع وخیم و اعتیادم بشم همین بود، کوفتگی در پایان روز!
سعی کردم سراغ خواننده ها و آهنگسازای دیگه ای که برام جذاب بودن برم مثل شجریان، خواجه امیری، علیزاده و گروه ها و خواننده های خارجی، اما جواب نداد که نداد.
و مشکل هنوز حل نشده...شاید باید برم Rehab!
--------------
خیلی کنجکاوم که دوچرخه ام رو ببینم، به زودی صاحب دوچرخه می شم، باید براش قفل بگیرم چون اینجا دوچرخه دزدی زیاده!
مدتی یه دارم به همه می سپرم که چند تا داوطلب پیدا کنم برای یه دوچرخه سواری تابستونی توی اروپا اما هیچ کی استقبال نکرده و الان دارم فکر می کنم که آیا تنهایی به این سفر می رم یا نه! اگه تنها برم چند تا کشور نزدیک رو خواهم رفت. الان در حد تخیله و نمی دونم تابستون شرایطم چه جوری یه!

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

عکس، سانسپورت، منزل ایلکیه و آردو

اول می خوام ابراز احساسات کنم و بعد ماجرا رو تعریف کنم،
وای خدای من، وای، وای، وای......چقدر می شه با حال بود و از زندگی لذت برد
ایلکیه ی عزیزم داره با دوست پسرش و یه زوج دیگه یه قایق بادبانی می خره و می خوان سه سال آینده رو صرف جهانگردی با یه قایق بادبانی کنن
به هیچ وجه آدمای پولداری نیستن، در مقایسه با ما فقیر به نظر می رسن، رو پای خودشون هستن و از خونواده پولی نمی گیرن، با کارای نیمه وقت کرایه خونه و غذا رو تهیه می کنن، قایقی که می خرن یه قایق ارزونه، با قیمت امروز ارز حساب کنی می شه سه میلیون و نهصد هزار تومن، من همین امروز می تونم دوتا از این قایقا بخرم...
ولی تا دلتون بخواد جسور و بلند پرواز و خوشگل پسند هستن، یعنی زندگی رو زیبا می خوان و شاید به فارسی یه کلمه خوب دیگه هم بشه براشون به کار برد، دریادل
و من گاهی با خودم مقایسه شون می کنم و بیشتر با سبک و سیاق فرهنگ و زندگی مون، ما به شدت ترسو، کوته بین، محدود و کم ظرفیت هستیم، ظرفیت شادی ما خیلی کمه، معمولا دنبال یه سوژه هستیم که زانوی غم بغل کنیم و موزیک غمگین گوش بدیم و غصه بخوریم،.... فکر کنم سرزنش کافیه برای امروز
روز یکشنبه نوبت من بود که برای جمع رفقای اروپایی غذا بپزم، چند تا کنسرو قرمه سبزی (یک و یک) خریدم با یه بسته برنج و گذاشتم توی کوله
تو خونه ایلکیه یه خورده بافتنی بافتیم و آلوا در باره پسری که زیر سر گذاشته و نقشه هایی که براش کشیده حرف می زد و ایلکیه ماجرای جالب آشنا شدنش رو با آردو تعریف کرد، بیسکویت های زنجفیلی مخصوص کریسمس رو خوردیم و آلوا به ما توضیح داد که این بیسکویت ها رو اغلب قبل از خوردن کف دست قرار می دن و یه ضربه بهش می زنن و اگه جوری بشکنه که سه تا قطعه به وجود بیاد تو می تونی یه آرزو بکنی ولی قبل از اینکه یه کلمه حرف بزنی باید آرزو کرده باشی و الا سوخت می شه...و اینطور شد که ما کلی بیسکویت خوردیم که آرزو کنیم
من برنج رو بار گذاشتم و کنسرو ها رو باز و گرم کردم، در تمام این مدت با دهن نیمه باز به ایلکیه زل زده بودم که از قایقی که می خوان بخرن و تانکر آب و مبلمانی که می خوان داخل قایق قرار بدن حرف می زد، در طول مدت شام تا وقتی که اونجا رو ترک کردم ذهنم مشغول قایق بود و هزار تا سوال ازشون پرسیدم
آردو گفت وقتی قایق رو بخرن باید روی قایق یه مهمونی برای دوستاشون بگیرن و همه شامپاین بخورن تا نپتون خدای آبها ببینه که چقدر دوست و رفیق دارن و کاری بهشون نداشته باشه
برای هزینه زندگی هم پیش بینی کردن که هر از گاهی تو یه شهر بندری جذاب مدتی بمونن و یه کار کوتاه مدت انجام بدن، یا اینکه گاهی یه مسافر تو قایق بپذیرن و کرایه بگیرن، به همین سادگی
اینها چون ملیت هلندی و سوئدی دارن توی بیشتر از صد و پنجاه تا کشور بدون هیچ مشکلی می تونن زندگی کنن یه حالتی شبیه به ما ایرانی ها ولی از اونطرف

خدایا تو خیلی بزرگی که آدمای به این باحالی آفریدی

۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه


شیلا دختر خیلی خوبیه که چند روز پیش توی اتوبوس باهاش آشنا شدم، ردیف آخر تنهایی روی یه صندلی در گوشه نشسته بودم
متاسفانه وقتی که سوار شد و پیش من اومد اونقدر غرق موسیقی گوش دادن بودم که یهو جا خوردم و نیم متر از جام پریدم
و اون که از حرکت من ناراحت شد رفت و در انتهای دیگه اتوبوس دور از من نشست
احساس بدی کردم و از دست خودم ناراحت شدم، من هم بلند شدم و رفتم چند تا صندلی اونورتر پیش اون دختر موبور نشستم و ازش پرسیدم:
[من]- می شه سگتو نوازش کنم
[دختربا روی خوش]- اوه بله، البته که می شه
[من]- وای موهاش مرطوبه
[دختربا صدای آروم و مهربون]- بله بارون میومد و خیس شده
[من در حال نوازش شیلا]- چه قیافه مهربونی داره، اسمش چیه
[دختر]- اسمش شیلا ست
[من در حال نوازش شیلا]- جه اسم قشنگی، چه با علاقه به شما نگاه می کنه
[دختر]- بله اون عاشق منه
[من در حال نوازش شیلا]- متاسفم که ازش ترسیدم، من سگا رو دوست دارم ولی هیچوقت خودم سگ نداشتم
[دختر]- شیلا خیلی دختر خوبیه، تازگی ها چند تا عمل جراحی انجام داده ولی الان حالش خیلی بهتر شده، گاهی وقتا بلند پارس می کنه و مردم اینو دوست ندارن و می گن سگت دیوونه است، ولی این واقعیت نداره، اون فقط خیلی انرژی داره و بازیگوشه، خیلی وقتا از اینکه من چیزی دستم می گیرم و حمل می کنم ناراحت می شه ودلش می خواد کمک کنه و باید یه چیزی بدم که بیاره، وقتی هنوز با پدر و مادرم زندگی می کردم شیلا هر روز صبح روزنامه رو برای پدرم می برد
[من در حال نوازش شیلا]- از آشنایی با تو و شیلا خیلی خوشحال شدم، ایستگاه بعدی باید پیاده شم
[دختر]- منم خوشحال شدم، من با این خط زیاد رفت و آمد می کنم، ممکنه بازم همو ببینیم
[من]- خدا حافظ، بای بای شیلا
[دختر]- شیلا تو هم بای بای بگو، بای بای بگو

و در اینجا سگ دستشو بالا آورد و با هم صمیمانه دست دادیم

۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

From Uni&Projects

بالاخره امروز لپ تاپم رو از پست تحویل گرفتم، تو این یه هفته که برای تعمیر و گارانتی فرستاده بودمش به یه شهر دیگه هر روز ظهر یه آقایی با صدای خیلی مهربون و لهجه انگلیسی با مزه زنگ می زد و منو از حال و روزش با خبر می کرد
عکسی که می بینید از روی یه عکس گرفته شده، این قورباغه رو توی آزمایشگاه پیدا کردیم و سوژه شده بود، بچه ها استفان رو مجبور کردن که کلمه قورباغه رو تلفظ کنه، قیافه خسته و درمونده اش دیدنی بود و آخرش هم بیشتر از یه قور نتونست بگه

امروز 5 دسامبر یه مراسم زیبا و دیدنی در شهر گوتنبرگ برگزار شد، عده زیادی از مردم و دانشجو ها مشعل به دست توی یکی از خیابونای اصلی شهر دنبال یه گروه پیشاهنگی و درشکه ای که چهارتا دختر جوون توش بودن حرکت کردن تا به استقبال کریسمس برن، مسافتی در حدود طول خیابون تخت طاووس رو طی کردیم و در فضای باشکوه میدان یوتاپلاتسن شاهد اجرای نمایش آتیش و موسیقی و یه فیلم کوتاه بودیم، خیلی جذاب بود

امروز برای اولین بار به یه برنامه
"after work"
رفتیم و فرصتی پیش اومد تا با مارکوس اتیوپیایی و اولوف سوئدی کمی تبادل فرهنگی انجام بدم
چیزهای زیادی هم در باره فرهنگ و زندگی مردم پاکستان یاد گرفتم که امیدوارم سر فرصت همه رو مرتب بنویسم