۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

پاییز زیبا

(عکس ها: 30 سپتامبر 2009، گوتنبرگ )

پیچک های دیواری به پاییز برخوردن، همیشه زودتر از بقیه برگ ها قرمز می شن
بازی با برگ های رنگارنگ و چیدن و عکاسی از اونها خیلی لذت بخشه
در پاییز حاضر باشید و به خاطر دغدغه های زندگی اون رو از دست ندید

امیدوارم خزون عمرم مثل این پیچکا قشنگ باشه
:)

عکس ها رو با موبایل گرفتم و بی کیفیت هستن
راستی اگر توی تهران دنبال این پیچک ها می گردین یه سری به خیابون ها و دیوارای اطراف پارک جمشیدیه بزنید

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

به خانه ات برگرد

(عکس: ایستگاه اتوبوس، گوتنبرگ، 24 سپتامبر 2009)

از نژاد پرستی سوئدی ها یه چیزایی شنیده بودم ولی چون صورت و رفتارشون معمولا سرده هیچوقت احساس نکردم فکر بدی در باره ما می کنن.
به هر حال امروز تو ایستگاه اتوبوس روی نیمکت این نوشته رو دیدم و معنیش اینه: مسلمان به خانه ات برگرد!

خونه اولین حسی که به آدم می ده امنیته بنا بر این شخصی که اینو نوشته منظورش این بوده که اینجا برای تو امن نیست چون ما تو رو اینجا نمی خواهیم. آیا مسلمون هایی که اینجا هستن توی خونه شون در عراق، ایران، سومالی و... احساس امنیت داشتن؟!

بگذریم! این نظر شخصی یه نفری بوده خب! این سوئدی ها هنوز هم به نظرم آدمای خجالتی ساکت و کم خطری می رسن...

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

(عکس: موزه میراث فرهنگی روستایی، رشت، سراوان، مرداد 88)

مرد سوئدی همسایه رنگ زدن پرچین و دیوار خونه اش رو تموم کرده و رفته و من هنوز برای انجام پروژه تمرکز ندارم. آهنگ های پر انرژی دیسکو رو ساکت کردم و به شجریان پناه آوردم.

******

وقتی از کمبودهام در نبودش شکایت کردم گفت
"گاهی وجود بعضی مرزها باعث می شه بعضی مرزها برداشته بشه"
و من گفتم "آره انگار، شاید اگه پیش هم بودیم اینقدر حرف نمی زدیم با هم"

******

یک زن 46 ساله که خیلی سختی کشیده می تونه به آدم وحشتناکی تبدیل بشه، من گاهی بهش حق می دادم، این روزها به خاطر بعضی مسائل بیشتر به اون و زندگی و شخصیتش فکر می کنم، سوژه جالبی یه برای مطالعه بعضی موضوعات روانی آدما.
نظرم در باره حق به جانب بودنش کمی عوض شده، البته خیلی وقته سعی می کنم قضاوت های خودمو قطعی و همیشگی قلمداد نکنم.
اگر یه نفر یه شما بدی کنه و شما هم به خودتون حق بدید که با بدی جوابشو بدین شما به هر حال در جوهره وجودتون بدی هست و الا اگر هم بخواهید نمی تونید بدی کنید. خیلی وقتا آدم هایی که مورد ظلم واقع می شن و حقشون ضایع می شه حتی با وجود اینکه می دونن می تونن یه جوری تلافی کنن، این کار رو نمی کنن. ممکنه گاهی دلیلش ضعف و ترس باشه ولی خیلی وقتا دلیلش اینه که جوهره وجود اونها از ظلم پاکه. البته یه بحث خیلی پیچیده اینجا مطرحه که این چیزی که حالا من بهش گفتم جوهره وجود ماهیتش چیه و آدم در انتخابش چقدر تاثیر داشته، جبر و اختیار و ...عدل و ظلم در آفرینش و... من که از وارد شدن به این مبحث هیچ نتیجه ای هرگز نگرفتم فقط شاید کمی نسبی گرا شدم. ( کتاب "بشر چیست" اثر مارک تواین کل قضیه خوب بودن و بد بودن آدم ها رو زیر سوال می بره و شاید نتیجه حرفاش اینه که انسان ها هیچ اختیاری در آونچه که هستن ندارن و هیچ کس رو نباید به خاطر رفتارش تشویق یا محکوم کرد)

من (بدون هیچ دلیل قاطعی) انسان ها رو در رفتارشون و وضع زندگیشون مختار و مسئول می دونم.

این زن چند ماه پیش حق یه نفر رو ضایع کرد و یه مبلغ حدود شاید هفتصد هزار تومن از اون رو که باید پس می داد پس نداد، توجیهش هم این بود که چون او توی صحبت با من رعایت ادب و احترام کافی نکرده اگه پولشو پس می دادم همیشه احساس تاسف و شکست می کردم. اما تا حالا چند باری به زور سر صحبت سر این موضوع رو با من باز کرده، در اینجا چون من در جریان ریز وقایع بودم به نوعی افکار عمومی محسوب می شم. هر بار که صحبت می کنه یه روح پریشون و سرگردون رو می بینم که شدت زور زدنش برای توجیه عمل زشتش، شدت آگاهی ناخوداگاهش رو به اشتباهش می رسونه. از یه طرف به خاطر همه کارای بد این زن نسبت به دوستم و خودم احساس می کنم موجود پلید و کثیفیه از یه طرف چون کمی از گذشته ناخوشایندش رو می دونم براش احساس تاسف می کنم و دعا می کنم اتفاقای خوبی براش بیفته تا شاد بشه و شاید آروم.

نکته آخر اینه که آدم وقتی عادت کنه از کنار اشتباهات کوچیکش آسون بگذره و خودش رو توجیه کنه کم کم به یه دیو تبدیل می شه که نه خودش آرامش داره و نه اظرافیان از شرش در امان هستن. بهترین کاری که اطرافیان می تونن انجام بدن اینه که از همچین آدمی تا می تونن فاصله بگیرن و براش دعا کنن.

من تصمیم گرفتم در اولین فرصت از این زن دور بشم و خوشحالم :)

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

بازگشت


تا توی هواپیما نشستم خوابم برد، وقتی بیدار شدم رو هوا بودیم. باز هم دورترین صندلی ممکن به پنجره بودم. رفتم انتهای هواپیما تا از پنجره بیرون رو تماشا کنم، خیلی زود به یه لایه ضخیم ابر رسیدیم و بر عکس دفعه قبل خبری اروپای سبز و آبی نبود.
یهویی از تابستون و هوای 35 درجه وارد زمستون و هوای 15 درجه شدم با ابر و بارون. هرچند عاشق بارون هستم ولی انگار یاد زمستون طولانی که در پیش دارم زیاد خوشحالم نکرد. توی اتوبوسی که به شهر می رفت جاده های تمیز با حاشیه تپه های سرسبز و درخت های سوزنی برگ رو تماشا کردم و وقتی وارد شهر شدم سوئدی ها رو نگاه کردم که با چشم های روشن، پوستهای پریده رنگ و موهای بلوند، آروم آروم و متفکر راه می رفتن و زندگی می کردن، دلم براشون تنگ شده بود! همه محله هایی که اتوبوس رد می شد رو انگار که توی خواب دیده بودم و ته دلم خوشحال شدم که دوباره می بینمشون.
احساس می کنم دوباره وارد یه شهر عروسکی شدم با خونه های عروسکی که عروسکهای چشم آبی با سگ های پشمالو توش زندگی می کنن، انگار واقعی نیست...
****
تابستونی که گذشت فصل عجیبی بود، دلچسب و خاطره انگیز
اونقدر اتفاقات زیادی افتاد که انگار به جای سه ماه سه سال طول کشید، یه قسمتش انتخابات و بعدش بود
یه قسمتش هم تغییر و تحولات شخصی در جهت خیلی مثبت :)