۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه


پا شو!
یه دستمال بهت می دم صورتت رو پاک کن! روسری تو بردار، موهای قشنگتو مرتب کن!
یه تونیک سفید بپوش و با افتخار توی یه شهر آزاد راه برو...
ندا! پا شو!

--
پی نوشت:
قسمتی از ترجمه دوتا از شعرهای مختوم قلی از "کتاب چشمان تو قاتل منند" رو خیلی مناسب با این پست دیدم. این کتاب گزیده اشعار این شاعر به انتخاب یغما گلرویی است.

عاشقانه

روبهکان وقیحانه صف بسته اند!
پلنگ بانوی مغرور من!
اگر میل مردن داری،
هم اینک بمیر!

روبهکان، مفتیان بزرگ را یادآورند!
سرو نازک خوش فکر!
اگر هوای دانستنت هست،
هم اینک بدان!
--
چودیر خان

چودیر خان!
نور چشم من!
پناهگاه دلم!
مرگ به آغوشت می کشد،
در اوج گریه ها!

یل گوکلان ها!
ای نیاز قبیله من!
ایلت را در آتش وا نهادی و رفتی...
...
امروز اما،
تو دور از قبیله گوکلان مانده ای،
در پس پشت کوهستان...
و ما اینجا
بی پشت و بی پناه،
در حلقه ی ماران!

آه آسمان، گل عمر تو را
برچیده به دست خزان!
کوه ها به مویه سر می جنبانند
و اشک های من گره می خورند
به ابرهای سیاه و
دانه های برف!

ای پهلوانی که فردوس آشیان توست!
بگو کمان اصفهانیت در دستان کیست،
که دیار یموت گوکلان رو به ویرانیست؟

آه مختوم قلی!
اگر چه عقل را در کنار داری،
اما در آن هنگام که ابرهای سیاه
بر قله ها و تنگه ها می گریند
و خورشید ضجه زنان سر به غروب می نهد،
چگونه می شود در نبود او زاری نکرد؟
چگونه؟

هیچ نظری موجود نیست: