۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

(عکس: گوتنبرگ، 26 آوریل)

امروز صبح وقتی از قطار شهری (تراموا) پیاده شدم باید 100 قدم راه می رفتم تا به مقصد برسم. توی پیاده رو زن و مرد 60 ساله بلند بالا چند قدم جلوتر از من راه می رفتن، شیک و رسمی بودن، مرد سمت راست و زن سمت چپ، دست هم رو گرفته بودن. تو دست راست مرد یه نخ سیگار بود و همینطور توی دست چپ زن. یهو ایستادن، روبروی هم قرار گرفتن و لب هم رو بوسیدن. چند ثانیه طول کشید. فکر کردم دارن خداحافظی می کنن که هر کدوم برن یه طرفی...
اما باز دست همو گرفتن، یه پک به سیگارشون زدن و همونجوری به مسیرشون ادامه دادن، مسیری که سمت راستشون پر از گل های زرد و علف های سبز بود...مسیری که پشت سرشون یه دختر ایرانی به سختی تلاش می کرد نمودی از محبت و جاذبه رو هضم کنه.

توی اتوبوس برگشت دختری اینقدر خندید که داشت بالا می آورد و دوست پسرش اینقدر خندید که پوست سر و صورتش مثل لبو سرخ شده بود و با سفیدی پیرهنش ترکیب جالبی شده بود و اصلا عجیب نبود، همه عادت دارن به زیاد خندیدن و خنده شنیدن!

برای اولین بار ترافیک شده بود، ماشین ها به سختی حرکت می کردن و چون اولین روزی بود که هوا جدن گرم بود و باد نمی اومد هوا کمی آلوده شده بود. به خاطر توقف های زیاد اتوبوس حالم داشت به هم می خورد و پیاده شدم. انگار همه مردم شهر بیرون اومده بودن تا از آفتاب غنیمتی بگیرن. لباسای نازک روشن، کوتاه، قشنگ، همه مثل عروسک بودن، هم زن ها و هم مردها! هر جا که چمن بود وجب به وجبش مردم نشسته بودن. من در کنار مردم امروز توی خیابون های امروز راه می رفتم و به فردا فکر می کردم...

به سرچشمه ترافیک هم رسیدم، توی مرکز شهر یه تراموا تصادف کرده بود و از خط خارج شده بود. نیروهای امداد و پلیس داشتن تلاش می کردن و مرتب با بلندگو توی جاهای مختلف مردم رو از موقعیت آگاه می کردن!

هیچ نظری موجود نیست: