۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

(عکس: پارک هیسینگن، 22 می، گوتنبرگ)

امروز باید خونه می موندم و با دفتر ایران ایر در استکهلم و سفارت ایران تماس می گرفتم. ظهر تقریبا مطمئن شدم که بیلیطم کنسل می شه چون مدارک به موقع نمی رسه، اما عصر خیالم راحت شد که مدارک می رسه، الان زیاد هم مطمئن نیستم که چی می شه، این روش زندگی معمول من شده، نگران نیستم، امیدوارم، اگر بشه خوشحال می شم، اگه نشه یه دلخوشی دیگه همیشه هست تو زندگی!
تعداد زیادی کار نصفه نیمه دارم که باید تو یه هفته انجامشون بدم. وقتی کارم با تلفن تموم شد فکر کردم نیاز به یه پیاده روی و تخلیه استرس دارم. رفتم پارک و از جوجه مرغابی های دوست داشتنی کلی عکس گرفتم. بعد هم کمی شاهنامه فردوسی خوندم، چقدر جذاب بود، فکر نمی کردم اینقدر روون باشه:

"کیومرث" اولین شاه زمین بود که 30 سال حکومت کرد. پسرش "سیامک" به دست یه دیو کشته شد ولی نوه اش "هوشنگ" با یه لشکر از پریان و حیوانات و انسان ها به جنگ دیو رفت و اون رو کشت. هوشنگ هم چهل سال به عدل و داد فرمانروایی کرد. یک روز که هوشنگ از دشتی عبور می کرد مار بزرگ وحشتناکی به سمتش اومد، او یه سنگ برداشت و به سمت مار پرتاب کرد. سنگ به مار نخورد ولی به یه سنگ بزرگ برخورد کرد و جرقه زد و آتیش درست شد. هوشنگ خدا رو سپاس گفت و جشن بزرگی گرفت و می خورد و شادی کرد و این جشن رو "سده" نام گذاشت. آهنگری و استخراج آهن از سنگ هم اولین بار توسط هوشنگ انجام شد.

***
هوشنگ اولین کسی بود که از بین همه حیوانات خر و گاو و گوسفند رو انتخاب کرد و اهلی کرد. متاسفانه همین هوشنگ خان اولین کسی هم بود که فهمید پوست روباه و قاقم و سنجاب خیلی نرمه و برای لباس مناسبه و اقدام به شکار این حیوانات کرد. از نوآوری های مهم دیگه مهار آب ها و ایجاد نهر و سد برای هدایت آب هم کار هوشنگ محسوب شده.
پسر او "طهمورث دیوبند" اهل نماز و روزه بود و به جنگ دیوان رفت و همه اونها رو به بند کشید. دیو ها برای حفظ جونشون به طهمورث پیشنهاد دادن که یه هنر جدید به او یاد بدن. طهمورث پذیرفت و دیوها به او نوشتن رو آموختند، اونهم نه به یک خط و زبان بلکه به همه زبان ها.
فرزند او جمشید، کلاه خود و زره و جنگ افزار جدید گوناگون از آهن ساخت و همینطور پارچه بافی و خیاطی و لباس شستن رو ابداع کرد. شاهکار بعدی جمشید ایجاد صنف های مختلف شغلی توی جامعه بود و متاسفانه اینطور که فهمیدم ایشون اولین بار ابتکار ایجاد یک قشر روحانی رو به خرج دادن. یه عده رو به عنوان پرستندگان از بین مردم جدا کرد و به کوه فرستاد تا خدا رو نیایش کنن! عده ای رو هم به عنوان نیساریان سازماندهی کرد که همون ارتش شدن و وظیفه حفظ تاج و تخت رو داشتن و همینطور صنف های کشاورز و پیشه ور.
جمشید به دیو ها دستور داد که خاک رو با آب بیامیزند و خشت بسازند. افتخار اولین معمار و طراح بناهای هندسی هم در شاهنامه به جمشید داده شده و اولین گرمابه و کاخ های زیبا رو ساخت. او اولین کسی هم هست که در سنگ ها به دنبال گوهر می گشته، یه جور اکتشاف معدن، نتیجه این شده که یاقوت و سیم و زر رو پیدا کرد و استفاده از تجملات رو در زندگی بشر نهادینه کردو اولین تخت مجلل شاهی رو ساخت. روزی که تخت او ساخته شد، او بر آن تخت نشست و دیوی تخت رو معلق در هوا نگه داشت و همه هستی برای جمشید که در اوج بالندگی و شکوه بود گوهر افشاندند و این روز نوروز نام گرفت که همون اول فروردین باشه. بعد بوی خوش و عطر رو هم کشف کرد و به مردم معرفی کرد. بنیانگذاری علم پزشکی هم به جمشید منسوب شده. او بعد از این همه کشف های مهم با کشتی به کشورهای مختلف سفر کرد. در اون زمان او به هفت سرزمین حکمرانی می کرد. گویا در اون زمان تا سیصد سال هیچ مرگی اتفاق نیفتاد و همه در خوشبختی و آسایش می زیستند و دیوها همچنان در خدمت مردم بودن.
بعد از سیصد سال جمشید دچار خود بزرگ بینی شد و جوگیر شد و احساس خدایی بهش دست داد. بزرگان لشکر رو جمع کرد و گفت هرچی دارید از من دارید و من آخر هنر و ابتکارم، هیچکدوم از روحانیون و لشکریان هم جرئت به ابراز مخالف نکردند. با این کار فر یزدانی از جمشید و جهان زیر سلطه اون رخت بر بست.
در همین زمان در سرزمین تازیان مرد بسیار نیکوکاری به نام مرداس زندگی می کرد که وضع مالیش خیلی توپ بود و گاو و گوسفند زیاد داشت و یه همه بخشش می کرد. پسری به نام ضحاک داشت بسیار بی مهر و عاطفه و لوس. ابلیس پسر رو وسوسه کرد که جای پدر رو بگیره. پسر با حیله پدر رو کشت و جانشین او شد.
ابلیس این بار در قالب جوان نیکویی پیش ضحاک رفت و رزومه داد و تقاضای کار کرد. می خواست آشپز بشه و ضحاک هم او رو پذیرفت. روزهای اول غذاهای خوشمزه برای ضحاک پخت. ضحاک اونقدر مجذوب غذاها شده بود که به آشپز گفت هر خواسته ای داری بگو تا برآورده کنم. آشپز که همون ابلیس بود گفت فقط دلم می خواد اجازه بدی که روی شونه های تو رو ببوسم و سر و چشمم رو به شونه هات بمالم( تو این دوره زمونه اگه اتفاق افتاده بود ضحاک لابد شک می کرد که طرف همجنس بازه، شاید خود ضحاک همون موقع هم یه همچین حدسی زده ولی خودش هم مشکل داشته پس اجازه داده به طرف :) که شونه هاشو ببوسه، خدا می دونه)
آشپز بعد از بوسیدن شانه های ضحاک ناپدید شد و باعث تعجب همه شد. بلافاصله دو مار سیاه از دو کتف ضحاک مثل دو شاخه درخت روییدند. ابلیس که هدف اصلیش از بین بردن نسل آدمیان در زمین بود اینبار در قالب پزشک به دیدار ضحاک رفت. هیچ پزشکی موفق به معالجه او نشده بود و پیشنهاد ابلیس رو برای تغذیه مارها پذیرفت. بنا بر نظر ابلیس از مغز مردمان خورش می ساختند و به مارها می دادن تا بخورند بلکه مارها از این غذا کم کم بمیرند!
این اتفاقات در سرزمین تازیان رخ داد و در این زمان در سرزمین پارسیان جمشید حکومت می کرد. مردم ایران زمین که داستان ضحاک اژدها پیکر رو شنیده بودن در اون زمان هم زود جوگیر می شدند. اونها به ضحاک علاقمند شدند و به جمشید پشت کردند. دسته دسته سپاهیان ایران به تازیان می پیوستند و ضحاک رو شاه خودشون می خواندند.

سواران ایران همه شاهجوی
نهادند یکسر به ضحاک روی

ضحاک با سپاهیان تازی و پارسی که متحد او شده بودن به ایران اومد و جمشید رو از تخت پایین کشید. جمشید تاج و تخت رو رها کرد و گریخت و تا صد سال بعد هیچ کس خبری از او نداشت. در صدمین سال که سن جمشید به هفتصد سال رسیده بود، ضحاک او رو در دریای چین پیدا کرد و به دو نیم کرد.
ضحاک هزار سال بر جهان شهریاری کرده بود. بدی سراسر دنیا رو گرفته بود و دیوها که زمانی شاه ایران مهارشون کرده بود دوباره شروع به آزار و اذیت مردم کرده بودند.
دو تن از دختران پاکدامن جمشید به نام شهرناز و ارنواز رو به نزد ضحاک بردن. ضحاک اونا رو جادو کرد و به اونها کژی و بدخویی یاد داد. در اون زمان هر شب دو مرد جوان به عنوان داروی ضحاک کشته می شدن تا از مغزشون خورش برای مارها ساخته بشه. دو مرد پارسا به نام ارمایل و گرمایل تصمیم گرفتند که علیه ضحاک یه کاری بکنن. آشپزی یاد گرفتن و به عنوان آشپز توی دربار استخدام شدن. بعد برای مارها باید غذا می پختند. از بین دو نفر مردی که باید غذای مار می شدند یکی رو فراری می دادن و به جاش یه گوسفند رو می کشتند مغزش رو و با مغز اون یکی آدم قاطی می کردن و به خورد مارها می دادن( انتخاب بین دو نفر برای اینکه یکیشون کشته بشه و یکی رها خیلی سخته، دلم می خواد بدونم چطور انتخاب می کردن، عادلانه ترینش شاید شیر یا خط باشه).
مردهایی که نجات پیدا می کردند با چند تا بز و میش که ارمایل و گرمایل براشون فراهم کرده بودند در صحرا مخفیانه زندگی می کردن( اینجا یاد ارتش سری افتادم)
ضحاک که خیلی شاه ستمگری بود هر چی که می خواست باید به دست می آورد و هرجا که دختر زیبایی بود بدور از آیین و سنت مال او می شد. یه شب خواب دید که سه تا جنگجو، دوتا بزرگ و یکی کوچیکتر، با گرز گاوساربر گردن او پالهنگ زدند و تا دماوند کشان کشان بردند. ضحاک نعره ای زد و از خواب پرید و همه کاخ هم از خواب پریدند. ضحاک اول نمی خواست خوابش رو تعریف کنه اما ارنواز ماهروی اونقدر اصرار کرد که بالاخره کوتاه اومد و خوابشو گفتو ارنواز بعد از کلی تملق گویی شاه و دلداری به او پیشنهاد داد که موبدان رو دعوت کنند تا خواب شاه رو تعبیر کنند. موبدان اومدند و خواب رو شنیدند و تا سه روز با خودشون درگیر بودن که اگه تعبیر واقعی خواب رو بگن شاه اونا رو می کشه پس چیکار کنن! بعد از سه روز حوصله ضحاک حسابی سر رفت و جواب خواست. یکی از موبدان تصمیم گرفت حقیقت رو بگه، جلو رفت و به شاه گفت قبل از تو تاج و تخت به هیچ کسی وفا نکرده، به تو هم نخواهد کرد. تو هم یه روز مثل بقیه می میری. مرگ تو هم به دست فریدون نامی یه که هنوز از مادر زاده نشده ولی به زودی می یادش و با گرز بر سر تو می زنه و به خواری تو رو به بند می کشه( اگه من بودم یه خورده ملایم تر این خبر رو می دادم). ضحاک به طرز ملوسی از موبد پرسید آخه چرا یه نفر باید بخواد با من این کارو بکنه؟! موبد گفت آخه تو مغز پدرش رو به مارها می دی و او کینه تو رو به دل می گیره، بعد هم گاو مورد علاقه اش رو می کشی که باز هم دلش رو می شکنی و باعث می شه با یه گرز گاوسر از تو انتقام بگیره. ضحاک که خیلی آدم حساسی بوده از هوش می ره و ولو می شه کف زمین. وقتی حالش بهتر شد و برگشت روی تخت شروع کرد به جستجو به دنبال نشانه های فریدون. خواب و خوراک و قرار نداشت.
فریدون از فرانک و آبتین زاده شد که از نسل طهمورث بود. آنها گاو بینظیری داشتند با پوستی به سان پر طاووس به نام "برمایه"( نمی دونستم برای گاو هم اسم می ذاشتن و شخصیت قایل بودن، از این قسمت خوشم اومد!)
یک روز چند تا از مامورای ضحاک به آبتین برخورد کرند و اون رو به عنوان غذا برای مارها بردن( شبیه گشت ارشاد عمل می کردن، اگه از جلوشون رد می شدی می گرفتنت، فقط می خواستن ماشین رو پر کنن، تنها فرقشون این بوده که اونا مردها رو می بردن و اینا زن ها رو!)
فرانک که نگران جون فرزندش بود فریدون و برمایه رو به نگهبان مرغزار سپرد و از او خواست با شیر گاو پسر رو تغذیه کنه. مرد سه سال آبتین رو نگه داری کرد و از شیر برمایه به او نوشانید.
ضحاک همه دنیا رو به دنبال نشانه هایی که موبدان داده بودند و بویژه اون گاو استثنایی می گشت. فرانک از این اخبار آگاه شد و پیش نگهبان مرغزار اومد. پسر رو گرفت و به کوه البرز برد. اونجا مرد دیندار بزرگی زندگی می کرد که از دنیا بریده بود. فرانک پسر رو به او سپرد. در همین موقع ضحاک مرغزار رو پیدا کرد و گاو رو کشت و خونه فریدون رو هم پیدا کرد و آتیش زد ولی اثری از فریدون نیافت. فریدون وقتی حدود بیست سالش شد از کوه پایین اومد و رفت دنبال اصل و نسبش. از مادرش سوال کرد و مادر هم ماجرا رو گفت. فریدون هم قاط زد و بر ابرو چین انداخت و با خود عهد بست که انتقام بگیره. مادر هم گفت پسرم جوونی و خامی، سر خودتو به باد نده، این کار به این سادگی ها هم نیست.
ضحاک هر روز بیشتر می ترسید و می خواست دوباره از همه بیعت بگیره. مردم رو دعوت می کرد تا گواهی که در باره راستی و درستی او نوشته بودند رو امضا کنن. پیر و جوان همه از ترس امضا می کردند تا اینکه یه نفر به دادخواهی با سر و صدا وارد مجلس شد. شاه که سعی می کرد مثبت نمایی کنه خواست تا صحبت مرد رو بشنوه. مرد که کاوه آهنگر بود، خوب موقعی رسیده بود و البته خیلی هم شجاع بود. کاوه در حالی که با دست بر سر خود می زد به شاه شکوه کرد که چرا فرزند او رو می خوان بکشن و خوراک مار بکنن. ضحاک( مثل دولتمردانی که قبل از انتخابات جوگیر می شن) دستور داد تا پسر کاوه رو پس بدن بهش. بعد شاه از فرصت استفاده کرد و از کاوه خواست که اون گواهی رو امضا کنه. کاوه متن گواهی رو با دقت خوند( خیلی عاقل بوده) و بعد شاکی شد که این نوشته حقیقت نداره و خطاب به پیران بزرگی که اونجا بودن و همه امضا کرده بودن گفت شما همه از خدا ترس ندارید و رو به دوزخ دارید. من عمرن امضا نمی کنم از شاه هم نمی ترسم. کاوه به این هم قناعت نکرد و گواهی رو پاره کرد و روی زمین ریخت.
وقتی کاوه رفت بزرگان از شاه پرسیدند چی شد که جلوی کاوه مثل موش شدی و هیچ کاری نکردی. ضحاک گفت باور نمی کنید ولی وقتی کاوه وارد شد انگار بین من و او یک کوه آهن بود( شاید منظورش اینه که نتونسته به کاوه آسیب برسونه، یا اراده آهنین کاوه اونو میخکوب کرده بوده)
کاوه به بازار رفت و با صدای بلند مردم رو به شورش دعوت کرد. چرم آهنگری خودش رو سر نیزه گذاشت( این لابد یه نشونه رهبری بوده، یه علامت برای تمایز یا جلب توجه)
مردم از کاوه پیروی کردند و او هم که جای فریدون و ماجرای او رو می دونست مستقیم پیش فریدون رفت. فریدون وقتی مردم رو دید کلاه یا تاجی برای خودش ساخت و پرچم چرمی کاوه رو با گوهرهای سرخ و زرد و بنفش که اسمش رو درفش کاویانی گذاشت تزیین کرد( تو اون گیر و دار آخه کی برای پرچم اسم می ذاره، شاید بعدن اسمشو انتخاب کردن!)
هر کسی که اونها رو می دید گوهری به پرچم اضافه می کرد و چنان شده بود که درفش کاویانی به سان خورشیدی درشب های تار می درخشید و نوید رهایی می داد. فریدون دوبرادر بزرگتر هم داشت به نام های کیانوش و شادکام. به اونها گفت آهنگران رو دعوت کنید تا به اینجا بیان تا من گرزم رو سفارش بدم. آهنگرا اومدن و فریدون تصویر گرز مورد علاقه اش رو روی خاک طراحی کرد که به شکل سر گاومیش بود. فریدون در روز خرداد به جنگ ضحاک رفت( نمی دونم منظورش ماه خرداد یا روز سوم از ماه سوم یا یه چیزی تو این مایه هاست)
فریدون با سپاهش از ایران راه افتاد و به اروند رود رسید. از کشتیبان خواست که اونها رو از اروند رود عبور بده او هم مهر و جواز خواست. فریدون هم برای اینکه پوزشو بزنه با اسب گلرنگش به آب زد و با سپاهش از آب عبور کرد. فریدون به بیت المقدس رفت و کاخ باشکوه ضحاک رو به راحتی از دور دید. به کاخ رسید و به راحتی با گرزش ترتیب نگهبان ها رو داد و طلسم بلندی که بر سردر کاخ بود رو با نام یزدان به پایین کشید. سر همه نره دیوهایی که در ایوان کاخ بودن با گرز فریدون نابود شد. بعد به شبستان ضحاک رفت و همه زیبا رویان سیه مو رو بیرون آورد و دستور داد تا سرهای اونها رو شستند تا از آلودگی پاک بشن و اونها رو به راه پروردگار رهنمون شد( غسل تعمید!) شهرناز و ارنواز هم پیش فریدون اومدن و خوشحال شدن که بالاخره یه نفر می خواد شر ضحاک رو کم کنه. بعد یکی به نام کندرو پیش فریدون اومد تبریک گفت و ترتیب جشن و شادمانی شام رو داد بعد هم رفت و همه چیز رو در باره فریدون و اتفاقاتی که افتاده برای ضحاک تعریف کرد( همون جاسوسی)
ضحاک که از حرف های کندرو حسابی عصبی شده بود تصمیم گرفت به شهر برگرده و با فریدون بجنگه. با لشکر دیوان به شهر حمله کرد و توی شهر همه به نفع فریدون با او جنگیدند. ضحاک با یک زره و کلاه خود آهنی به صورت ناشناس به کاخ برگشت و یواشکی از بالای بام شهناز زیبا رو را دید که با فریدون مشغول راز و نیاز بود و از بدی های ضحاک هم می گفت، از حسادت خون جلوی چشماشو گرفته بود از بام پایین اومد و با دشنه به سمت دختران جم حمله کرد. فریدون با سرعت باد گرز رو برداشت و به سر ضحاک کوبید. ناگاه سروش( ندای آسمانی) به او گفت که هنوز زمان مرگ او نرسیده و همینطور با سر شکسته او رو به بند بکش و در کوه به دور از قوم و خویش او رو حبس کن. فریدون با کمند محکمی از جنس چرم شیر که حتی یک فیل قوی نمی تونه اونو پاره کنه ضحاک رو بسته بندی کرد( خیالم کمی راحت شد). طبق فرمان سروش او را به دماوند برد و در غاری که ته آن ناپیدا بود با زنجیرهای محکم سنگین به کوه بست و جهان از شر او پاک شد.
فریدون در روز خجسته مهرماه تاجگذاری کرد و پانصد سال حکومت کرد.
از زمانی که ضحاک خواب دیده بود تا زمانی که در دماوند حبس شد چهل سال طول کشید و او هزار سال حکومت کرده بود.

....
خیر به این راحتی ها تموم نمی شه! وقتی شروع کردم به نوشتن هوا روشن بود و داشت شب می شد، الان دوباره هوا روشن شده، لذت بینهایتی بود، شیرین بود، شیرین تر از خواب!

۴ نظر:

گیتا گفت...

خیلی خوبه که وقت و علاقه شاهنامه خوندن داری! خوش بحالت حسودیم شد.

A to Z of my heart گفت...

خلاصه بقیه اش رو هم نوشتم! وقت هم ندارم
:)

leila گفت...

سلام
ازاده خیلی جالب بود، تازگی ها کارتونی هم بر اساس همین قصه در صداو سیما تولید و پخش شد.هر طور بود تمامش رو دیدم.
البته همانطور که میدانی به رسم روزگار کهن !!! موارد مربوط به شاهان خوب و عدل گستر!! از ان حذف یا کمرنگ شده بود!

راستی از کنسل شدن بلیط نوشتی، مگه قراره برگردی؟!!

A to Z of my heart گفت...

لیلا جون به زودی می یام، ایمیل می زنم و رسیدنم رو اطلاع می دم