۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه



(عكس: ابيانه، تير ماه 1388)

بعضي روزها هيچ جادويي ندارن، نگاه ها تهي، آدم ها خسته، نا اميد
همه اين توصيفات از نگاه خود منه، پس يعني بعضي روزها هيچ جادويي تو نگاه من نيست!

يه روز بدون جادو، دوشنبه هفته پيش: ماشين هاي زير پل به دليل نا معلومي بوق مي زنن، كرمي كه مي خواي بخري توي دارو خونه وجود نداره، زن ميانسال خسته كه كيف ورزشي فرزندش تو دستشه، كليد رو با بيحالي توي قفل مي چرخونه...

يه روز جادويي:
پاشنه كفش خواهرم تو ايستگاه مترو كنده شد، به كارگر مترو كه سعي كرد درستش كنه و نتونست كلي خنديديم، خودش هم مي خنديد چون من بهتر از اون ميخ رو كوبوندم، تو قطار دوست يه پسر كه جاشو به من داد و خودش ايستاد گفت كه پاي پسره مصنوعيه، من كه باور كردم پا شدم و وقتي كلي به من خنديدن فهميدم منو سر كار گذاشتن، منهم خنديدم. دوباره توي قطار پاشنه در اومد و همون پسر از خواهرم خواست كه پاشنه كفششو بده تا اون يادگاري بذاره لاي دفتر خاطراتش... يه عالمه خنده!
هدفونم رو گذاشتم تو گوش دختر بچه شش ساله فقيري كه از ساعت 5 صبح با مامانش سر كار مي ره تا موزيك گوش كنه!
سه تا آهنگ مختلف خارجي براش گذاشتم، آخر سر ازش پرسيدم كدوم رو بيشتر دوست داشتي! وه! آهنگ مورد علاقه منو بيشتر از همه دوست داشت :)
اينا همه يعني لحظه هاي جادويي و من دلم مي خواد جادوگر لحظه ها باشم.

هیچ نظری موجود نیست: