۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

(عکس: آذربایجان شرقی، به سمت قره کلیسا، 15 تیر 88)

یه سالن بزرگ و تاریک، با نورهای نقطه ای کم
یه قفس که از وسط سقف آویزونه و من در ابعاد یک قناری با دوتا بال کوچولو توی اون هستم
درب قفس بازه
یه چارپایه کنار قفس که من در ابعاد اصلی با یه لباس مشکی که از نوک پاهام هم بلند تره روش نشستم
پرنده پشتش به منه و پشت به در قفسه و من بهش خیره شدم و دارم به تاثیرگذارترین کلماتی که بلدم فکر می کنم

[من] ببین در هم باز شده، بیا بیرون دیگه جوجو!
[من پرنده] انرژی ندارم، نمی تونم حرکت کنم، انگیزه ندارم، کجا برم از اینجا؟
[من] وقتی بیرون از قفس باشی جاهای مختلف رو می بینی، یه جای بهتر!
[من پرنده] به این قفس عادت کردم، تنبل شدم
[من] نگو که دلت می خواد تو قفس بمیری، بیا یه زندگی واقعی رو تجربه کنیم، زیاد وقت نداریم
[من پرنده] خسته ام، می دونم که حق با توه، ولی الان نمی تونم، منتظر یه اتفاقم!

من از روی چارپایه بلند می شم، دامنم رو جمع می کنم توی دستم و راه می افتم در اتاق رو باز می کنم، توی چارچوب در می ایستم، کجا برم؟
جای یه پرنده توی دلم خالیه...

هیچ نظری موجود نیست: