۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

بازگشت


تا توی هواپیما نشستم خوابم برد، وقتی بیدار شدم رو هوا بودیم. باز هم دورترین صندلی ممکن به پنجره بودم. رفتم انتهای هواپیما تا از پنجره بیرون رو تماشا کنم، خیلی زود به یه لایه ضخیم ابر رسیدیم و بر عکس دفعه قبل خبری اروپای سبز و آبی نبود.
یهویی از تابستون و هوای 35 درجه وارد زمستون و هوای 15 درجه شدم با ابر و بارون. هرچند عاشق بارون هستم ولی انگار یاد زمستون طولانی که در پیش دارم زیاد خوشحالم نکرد. توی اتوبوسی که به شهر می رفت جاده های تمیز با حاشیه تپه های سرسبز و درخت های سوزنی برگ رو تماشا کردم و وقتی وارد شهر شدم سوئدی ها رو نگاه کردم که با چشم های روشن، پوستهای پریده رنگ و موهای بلوند، آروم آروم و متفکر راه می رفتن و زندگی می کردن، دلم براشون تنگ شده بود! همه محله هایی که اتوبوس رد می شد رو انگار که توی خواب دیده بودم و ته دلم خوشحال شدم که دوباره می بینمشون.
احساس می کنم دوباره وارد یه شهر عروسکی شدم با خونه های عروسکی که عروسکهای چشم آبی با سگ های پشمالو توش زندگی می کنن، انگار واقعی نیست...
****
تابستونی که گذشت فصل عجیبی بود، دلچسب و خاطره انگیز
اونقدر اتفاقات زیادی افتاد که انگار به جای سه ماه سه سال طول کشید، یه قسمتش انتخابات و بعدش بود
یه قسمتش هم تغییر و تحولات شخصی در جهت خیلی مثبت :)

۱ نظر:

ناشناس گفت...

جالبه نگين هم مي گه اينجا مثل كارتوناست و انگار واقعي نيست!