۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

(عکس: گورستانی در گوتنبرگ، زمستان 2008)

"شور زندگی" اسرار آمیز و پیچیده است. فهمیدنش برام آسون نیست و تا حالا فقط اینو فهمیدم که نیرویی هست که آدم رو به زندگی وا می داره، به تلاش، به حرکت و خواستن. به خودم و به دیگران نگاه کردم تا ببینم برای چی زندگی می کنن، برای چی هیجان دارن و هیج دلیل مشخص همیشگی پیدا نکردم. گاهی آدما دنبال یه شغل خوب هستن، یه دوست یا همسر خوب، یه خونه خوب، پذیرش از یه دانشگاه خوب، سفر، خریدن یه ساز خوب، لباس مورد علاقه، لوازم ورزشی، ابزار کار هنری خوب، تماشای یه فیلم خاص، لوازم دیجیتال و الکترونیک جدید، یه کتاب خاص،... بعضی هاش کوتاه مدت و بعضی هاش زمان بره ولی هیچکس با به دست آوردن یکی از اونها از تلاش برای زندگی دست نکشیده، همیشه ترکیب جذاب و دلفریبی از اونها پیش روی ماست و ما همچنان به حرکت ادامه می دیم. پس ما برای چیزی زندگی می کنیم که هرگز به اون نمی رسیم، انگیزه ای که تموم نمی شه، مصرف نمی شه! شاید خوب باشه که "شور زندگی" خطابش کنم، بهش احترام بذارم و خودمو توی موقعیت های پیچیده و هیجانات و خواسته های همیشگی گم نکنم.

در سوئد مردم پیر رو زیاد می شه دید. حدس می زنم یه دلیلش این باشه که سوئدی ها در سن بالا سلامت عمومی خوبی دارن، یه پیرزن هشتاد ساله روی دوچرخه زیاد تعجب برانگیز نیست. یه دلیل دیگه اش هم اینه که طراحی فضاهای عمومی، فروشگاه و خیابون ها برای آدم های پیر که چرخ دستی حمل می کنن و خرید روزانه شون رو انجام می دن خیلی مناسبه.
بارها با دیدن یه فرد خیلی پیر به فکر رفتم که "این الان به چه امیدی زندگی می کنه!"، اولین جوابش اینه که به موفقیت و زندگی بچه ها و نوه هاش دلخوشه! ولی این همیشه درست نیست، اینجا خونواده ها کوچیکن و ارتباطات خونوادگی اونقدر زیاد وقتشون رو پر نمی کنه. خب آدم وقتی به آینده امیدوار نباشه پس چطور می تونه خوشحال باشه؟ تازگی ها یه جواب خوب برای خودم پیدا کردم، خیلی بالا پایینش کردم و هر جوری نگاه کردم از چیزی که فهمیدم خوشم اومد: "اونها در لحظه زندگی می کنن". شاید این حرفی باشه که توی خیلی از کتابا و فیلم ها و از زبون خیلی ها آدم می شنوه ولی نکته اینه که تا وقتی خودت لمسش نکنی، تا وقتی سوال برات پیش نیاد و بعد به جواب نرسی شاید به هیچ دردی نخوره و قابل درک نباشه.
حالا وقتی به آدم های پیری هم که توی ایران می شناسم فکر می کنم رفتار و حرفاشون برام قابل درک تره، صبوری شون و ارزشی که برای زندگی قائل هستن، لذتی که از بهار و پاییز می برن، لذتی که از غذاشون می برن، جزئیاتی که بهش توجه می کنن. توجهی که به خودشون و سلامتی شون می کنن...

معمولا این جور فکرا موقع تحویل پروژه و موقعی که امتحان دارم و اصلا وقت ندارم شکل می گیره، یه جور بیماری باید باشه ولی از نتیجه اش راضی ام.
:)

هیچ نظری موجود نیست: