۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

(عکس: استکهلم، 5 آوریل)

بالاخره سفر استکهلم، ملقب به پایتخت اسکاندیناوی رو رفتم. یه عالمه عکس گرفتم که حدود 500 تا شو اینجا می شه دید.
سفر خیلی خوبی بود، یه قسمت از سفر همیشه برای من محل جغرافیایی یه که می بینم و شامل طبیعت و شهرسازی و ساختمون ها و ... می شه، یه قسمت دیگه اش آدم ها هستن، یعنی شناخت آدم های جدید و روحیات و فرهنگ و رسوم و سبک زندگی شون.

حدود 6 ساعت با قطار راه بود تا استکهلم. خلوت بود و جاهای خالی زیاد بود. وقتی رسیدم ساعت 5 عصر بود. رفتم به یه مغازه توی ایستگاه تا در باره خرید کارت شهری( حمل و نقل، اتوبوس و مترو) سوال کنم. همیشه وقتی برای اولین بار وارد یه جایی می شم یه خورده احساس مظلومیت می کنم و اینو فروشنده خوب متوجه شد چون وقتی جواب سوالم رو داد و گفت از کجا می تونم کارت رو تهیه کنم و من دوباره با لحن خیلی آروم پرسیدم "می شه یه خورده دقیقتر بگین کجا" بهم با لحن مردونه و محکم گفت "برو و به همه نشون بده که تو یه زن فوق العاده قوی(a super strong woman) هستی و می تونی همه چی رو پیدا کنی"، همین! چه راهنمایی خوبی بود.

توی اطلاعات توریست ها یه نقشه استکهلم رو گرفتم و بی صبرانه دلم می خواست با نقشه راه بیفتم توی شهر که مجموعه ای از 14 تا جزیره است و نقشه بسیار زیبایی هم داره. در حالی که نقشه دستم بود از خانمی که توی یکی از باجه ها بود پرسیدم "می شه به من بگید جهت شمال کدوم طرفه" و اون گفت "توی نقشه ها همیشه جهت شمال به سمت بالای صفحه است"، به زحمت جلوی خنده ام رو گرفتم و بهش گفتم "ممنون، جهت شمال توی شهر نسبت به جایی که ما ایستادیم کجاست؟"...
در همون ساعت اول عاشق استکهلم شدم، یه عالمه آب و پل های قشنگ، مجسمه ها، منظره برج های کلیسا ها و کلی پرنده، قو، مرغابی و ...

خونه دوستم مثل هتل راحت بود، دوستم مهربون و صاف و زلال بود و فرصت خوبی هم شد که بیشتر با شخصیت بزرگش آشنا بشم. با هم کلی در باره نظریه بازی ها و مسائل اقتصادی، شعر و زندگی حرف زدیم. هر روز صبح یه آهنگ خیلی آروم زیبا از داریوش می ذاشت به اسم "تصویر رویا" که یه شروع لطیف بود برای اون روز و فکر کنم دیگه تا مدت ها روزم رو با این آهنگ شروع خواهم کرد.

هوا به طرز معجزه آسایی خوب بود و همه می گفتن من خوش شانس بودم. آدم های زیادی رو دیدم، از جمله موستی( مصطفی) پسر ترکیه ای که به شدت نسبت به فرهنگش تعصب داشت و خیلی اصرار داشت که قضیه کشتار ارامنه به دست ترک ها واقعیت نداره، خیلی جالب بود چون بدون اینکه کسی ازش بپرسه خودش شروع کرد به مطرح کردن قضیه و این نشون می ده که چقدر براشون این مساله خجالت آوره. اینجا فرق یه ترک با یه هلندی رو متوجه شدم. هلندی ها پذیرفتن که به آفریقایی ها خیانت کردن، برده داری کردن و مردم رو از سر خونه و زندگیشون تو آفریقا می دزدیدن و با کشتی می بردن به کشورهای دیگه می فروختن. اونها پذیرفتن و متاسف هستن و دوست دادن جبران کنن. اما ترک ها فقط انکار می کنن. در جواب موستی که گفت "شما هم فرهنگ غنی و تاریخ خوبی دارین" گفتم همه ملت ها به شکلی فرهنگ و تاریخ بزرگی دارن، این باعث برتری نمی شه و چیزی رو ثابت نمی کنه، باید الان خوب باشیم.

آرنولد توی راه برگشت اومد و از من اجازه گرفت که روی صندلی کنار من بشینه، سی و هفت هشت ساله و خوشبختانه پرحرف. خودش رو معرفی کرد، شغلش مشاور سیاسی بود و توی پارلمان کار می کرد، هر روز هم با همین قطار یک ساعت و نیم تو راه بود تا برسه به کارش و برگرده به خونه اش. عضو حزب لیبرال بود و طبیعی بود که به مسائل اجتماعی و سیاسی علاقه داره. گفت به دین اعتقادی نداره و تنها چیزی که بهش پابنده کمک به دیگرانه، واقعن هم اینجوری بود چون از همون لحظه اول سعی می کرد دیگران رو تو پیدا کردن واگن یا صندلی راهنمایی کنه حتی بدون اینکه ازش کمک خواسته باشن. در باره اوضاع سیاسی ایران صحبت کرد و آخر سر بهش گفتم این موضوع خسته کننده است و راجع به یه چیز دیگه حرف بزنیم. هیچوقت فکر نمی کردم همچین کسی اینقدر پیشرفت کنه و موفق باشه چون آرنولد اصلا مهارت شنیدن نداشت، فقط حرف می زد و انگار از جوابای من فقط یکی دو کلمه می شنید. شاید این خاصیت سیاست مدارهاست.

هیچ نظری موجود نیست: