۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه

(عکس: گل خانه مرکزی شهر گوتنبرگ، ارکیده)

باز هم یه ماجرای اتوبوسی:

امروزعصر توی پارک علم و فناوری سالگرنسکا، جایی که کاراموزی رو انجام می دم کارم تموم شد، وسایلم رو جمع کردم. کریستیان، همکارم، گفته بود که اگر آخرین نفر بودی قبل از رفتن باید آلارم رو روشن کنی. من پرسیده بودم چطوری بفهمم آخرین نفر هستم و او با خنده جواب داده بود خب باید توی راهرو سرک بکشی و همه رو صدا کنی! با همین روش متوجه شدم آخرین نفر نیستم و راه افتادم.

توی اتوبوس کتاب آموزش زبان سوئدی رو دستم گرفته بودم و می خوندم. ته اتوبوس نشسته بودم. هوا تاریک شده بود. نصف صندلی ها خالی بود. سه چهار تا ایستگاه مونده به خونه یه مرد شصت ساله با موهای سفید که مست به نظر می رسید از وسط اتوبوس شروع به داد و فریاد کرد. انگار یادش رفته بود پیاده شه و می خواست راننده رو متوقف کنه. اولین بار بود همچین صحنه ای می دیدم. مرد با سر و صدا به سمت راننده رفت و شروع کرد با مشت به شیشه محافظ و حایل راننده ضربه زدن. اینجا صندلی راننده های اتوبوس و تراموا توی یه اتاقک شیشه ای یه، البته نه با شیشه بلکه یه ماده محکم و شفاف مثل پلکسی.

همه ترسیده بودن چون راننده داشت از یه چهار راه رد می شد و ممکن بود خطرناک باشه. پیرمرد همینطوری فریاد و ضربه می زد تا اینکه دوتا جوون رشید سوئدی بلند شدن و به طرفش رفتن، یکیشون شونه اون رو گرفت و از سمت راننده دورش کرد. مرد شروع کرده بود به بد و بیراه گفتن، اینو از چهره بقیه مسافرا حدس زدم چون هنوز فحش های سوئدی رو یاد نگرفتم. فضا حسابی متشنج بود و پیرمرد رو به دو تا مسافر زن که تو قسمت جلوی اتوبوس بودن فریاد می زد و اون ها هم حسابی ترسیده بودن، همون پسر قهرمان رفت و اون دو تا خانم رو به سمت صندلی های وسط هدایت کرد و خودش بین پیرمرد و بقیه مسافرا ایستاد و دوتا دستش رو به دوتا میله دو طرف گرفت و اجازه نمی داد اون مرد عبور کنه، در عین حال آرامش داشت و با پیرمرد درگیر نشد و یک کلمه هم جوابشو نداد. بعد از چند دقیقه هم رفت روی یه صندلی نشست. اتوبوس هنوز در حال حرکت بود و بالاخره به ایستگاه بعدی رسید و توقف کرد. وقتی توقف کمی طولانی شد من متوجه شدم که منتظر پلیس هستیم.

حالا پیر مرد شروع به سخنرانی کرده بود و خطاب به مسافرا یه چیزایی رو بالحن پرخاشگرانه می گفت. دوتا دختر کنار من نشسته بودن و یکیشون با پیرمرد یکی به دو کرد و وقتی پیرمرد در حال فحش دادن به طرف اون اومد داشت سکته می کرد و دوستش بهش التماس می کرد که ساکت باشه و جواب نده. پیرمرد مکث کوتاهی مقابل ما در انتهای اتوبوس کرد و یه بطری آبجو از تو جیب کتش در آورد و با یه حرکت آرتیستی با استفاده از یه میله اتوبوس درش رو باز کرد و در حال نوشیدن برگشت وسط اتوبوس. اینجا خوردن و نوشیدن و سیگار کشیدن توی اتوبوس ممنوعه.
همچنان پرت و پلا می گفت و من لابلای حرفاش احساس کردم به خارجی ها و افغانی ها هم فحش داد.

بعد از اینکه آبجو تموم شد بطری رو پرتاب کرد یه گوشه که همه از جا پریدن، بعد سیگار روشن کرد. چند دقیقه سیگار کشید و من داشتم تایم می گرفتم که چقدر طول می کشه پلیس برسه! بالاخره راننده از اتاقکش بیرون اومد و به مرد تذکر داد که سیگارش رو خاموش کنه، درگیری لفظی خیلی شدید شد ولی خوشبختانه درگیری فیزیکی پیش نیومد و بعد از 15 دقیقه توقف در ایستگاه پلیس رسید.
دو تا ماشین پلیس سفید آژیر کشون با چراغ های آبی رنگشون پشت سر اتوبوس نگه داشتن و من که سرم رو برگردونده بودم تا پیاده شدن پلیس ها رو ببینم مهتاب زیبای طلایی رنگی رو دیدم که طلوع می کرد :)
چهار تا پلیس با ابهت زیاد و لباس های فرم جذاب پیاده شدن، سه تا مرد و یک زن. پیش بینی می کردم دوتا پلیس مرد وارد اتوبوس بشن و از دو طرف مجرم رو بگیرن و ببرن بیرون اما برعکس پلیس زن به تنهایی اومد تو و دو سه کلمه با مجرم مرد صحبت کرد و با احتیاط بازوش رو گرفت و برد بیرون.

از بوی دود سیگار توی اتوبوس حالم بد شده بود و نیاز به هوا داشتم، با یه تعداد از مسافرا که پیاده می شدن رفتم پایین. اتوبوس بعدی داشت می رسید و پلیس اون رو هدایت کرد تا یه جای مناسب پارک کنه و بعد همه ما سوار شدیم.

اولین بار بود که توی این 7 ماه صحنه پرخاش دیدم، اینجا تا حالا بزن بزن ندیدم!

هیچ نظری موجود نیست: