۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

اولین همکلاسی که بعد از تعطیلات دیدم "اولوف" بود. اواخر ترم قبل مریض شده بود و من حالشو پرسیدم. گفتم بهتر شدی؟
گفت بله جواب آزمایشا هم معلوم شده. من ام اس دارم...
تماشای لبخند و صورت تکیده اش وقتی از بیماریش می گفت غیر قابل تحمل بود، این بدترین خبری بود که تو این پنج ماه شنیدم.
فقط گفتم وای خدای من، خیلی متاسفم اولوف! تو باید آدم قوی و سرسختی باشی!
آدم در این مواقع چی می تونه بگه و چی درسته که بگه نمی دونم.

یک ماه و نیم پیش به خاطر اینکه سمت چپ بدنش بی حس شده بود رفت بیمارستان و آزمایشای مختلف داد.
گفت من خوشحالم که تو این نقطه دنیا هستم و این بیماری رو گرفتم چون اینجا دولت سرویس خیلی خوبی به ما برای این بیماری میده.

من که توی دلم داشتم گریه می کردم و از مثبت اندیشی اون تعجب کرده بودم بهش گفتم که توی ایران بیمارای ام اس باید تو صف های طولانی دم هلال احمر صف بکشن و حقوق یه آدم رو بدن که برای عزیزاشون داروی ماهیانه ام اس بگیرن و توی دلم باز گریه کردم چون یاد همه اونایی که پول تهیه دارو ها رو ندارن و سختی هایی که تحمل می کنن تا می میرن افتادم، حتی یاد زنایی که ام اس گرفتن و ...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

یادم میاد دوستتو...خیلی ناراحت شدم
:(