۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه

From Goteborg, City Boat & Liseburg Amusement Park

یک روز بارونی پاییزی که هیچ ربطی هم به این عکس نداشت دم دانشگاه سوار اتوبوس شدم، اتوبوس خلوت بود. زنی سراسیمه از درب عقب وارد شد و فریاد زد"موشه! موشه!..." و نگاه سریعی به صندلی ها انداخت. با عجله بیرون دوید و از در وسط اومد تو "موشه! موشه!..." و همینطور از در جلو. بعد برگشت بیرون و دوباره از در عقب وارد شد "موشه...!" و به طرف یکی از صندلی ها رفت. پسر بچه هفت ساله ای روی صنلی کز کرده بود و کلاه گشاد کاپشن رو روی صورتش کشیده بود. مادر کنار موشه نشست و کلاه رو از روی سرش عقب زد. دست توی موها و صورت منقبض و از اشک خیسش کشید. نمی دونم برای موشه چه اتفاقی افتاده بود که همینطور بیصدا گریه می کرد و نمی دونم چرا این اتفاق تو ذهن من حک شده. بالاخره راننده اتوبوس که با آرامش و بدون هیج حرفی به اندازه کافی توقف کرده بود تا اون زن گم شده اش رو پیدا کنه راه افتاد. مسافرا هم همه آروم و تو فکر بودن و رفتیم به خونه...

***
تا حالا بیشتر از 986 میلیون ثانیه در دنیا زندگی کرده ام و هنوز هیچ شناختی نسبت به ماهیت زمان و گذشت اون ندارم، هرچیزی که دو سه بار تو زندگی اتفاق می افته در باره اش کلی تجربه ذخیره می کنیم و به صورت طبقه بندی شده توی حافظه می سپریم. شاید گذر لحظه ها اینقدر زیاد اتقاق می افته که فکر می کنیم شناختنش اهمیتی نداره. احساس می کنم به جای اینکه مسافر مکان بوده باشم مسافر زمان بودم اما هیچوقت به اون زیاد آگاه نبودم...
سفر به خیر! سفر از هر لحظه به هر لحظه بعد!
---------------
پی نوشت:
لحظه رو با ثانیه یکی فرض نکردم و رابطه بین این دو رو هم نمی دونم. حتی نمی دونم زمان اون طوری که ملا صدرا گفته گسسته است (و شاید قابل شمارش) یا پیوسته... اوه خیلی سخت شد!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

این حساب کردن ثانیه ها برام خیلی جالب بود، تا حالا به اش توجه نکرده بودم...

یادم به خیلی از شعرهای خیام می افته :)