۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

(عکس: یکم فوریه، نیمه شب)

دکتر سروش یه سری سخنرانی حافظ شناسی داره که خوبه علاقمندان حافظ بشنون!
سخنرانی ها یه مجموعه چهارتایی یه که توی این لینک می شه شنید.
لینک رو از توی وبلاگ گاماس پیدا کردم.

۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

(عکس، 25 دسامبر، آنگرد، دنیس در حال تلاش برای شکستن یخ روی دریاچه)

تولد ژنیا بود و از هفته قبل از طریق ایمیل تاریخ و ساعت برنامه رو با ما هماهنگ کرده بود. من متاسفانه از اتوبوس جا موندم و اینجا مثل تهران نیست که وقتی دیرت شد تاکسی دربست بگیری، باید تا اومدن اتوبوس بعد صبر کرد!
با بیست دقیقه تاخیر به جمع دوستان پیوستم و با ترام به سمت دریاچه و جنگلی که ژنیا برای برگزاری مهمونی تولد در نظر گرفته بود راه افتادیم. ژنیا از قبل محل رو دیده بود و همه شرایط رو پیش بینی کرده بود.

عثمان پسر پاکستانی، بورچین دختر ریز نقش ترکیه ای، دوست دیگه ایرانی من و ژنیا و دنیس دختر و پسر بلاروسی بچه هایی هستن که یه بار دیگه باهاشون خارج از شهر رفته بودم و اهل گردش و تفریح هستن! دنیس و ژنیا با اره ی بزرگی که خریده بودن دو تا درخت کاج خشکیده بلند رو انداختن و آتیش رو با چوبهای مرطوب و بدون نفت و الکل و با زحمت زیاد روشن کردن. یه گوشه جویبار کوچیکی بود که به دریاچه می ریخت و یه سوراخ کوچیک روی یخ ایجاد کرده بود، آب رو از همونجا برای چای برداشتیم. قبلش دنیس و عثمان خیلی سعی کرده بودن که یخ دریاچه رو بشکنن تا آب برداریم اما موفق نشدن!
سیب زمینی ها زیر آتیش، چای و کیک، دوتا کیک، یکیشو عثمان خریده بود و یکیشو دنیس و ژنیا درست کرده بودن، به همراه آواز تولدت مبارک و باز کردن کادوها...

حسابی سر به سر بورچین گذاشتیم که با لباس رسمی اومده بود پیک نیک، طبق معمول بحث حلال و حروم بودن گوشت خوک و دلایل اون بین طرف پاکستانی و طرف اروپایی! یه عالم خندیدیم و بوی دود هم گرفتیم. من یادم رفت که امتحان دارم.
شب که هوا حسابی تاریک شده بود و مه ای که اطرافمون رو گرفته بود رو به زحمت تشخیص می دادیم با دو تا چراغ خیلی کوچیک مسیری که اومده بودیم رو برگشتیم. توی راه برگشت پیشنهاد دادم که هرکس یه ترانه از کشورش بخونه، عثمان اولی بود و دو تا آواز به زبون اردو خوند، بورچین دو خط ترکی خوند و بعد خندید و ادامه نداد، من و دوستم مرغ سحر خوندیم و وقتی دوستان بلاروسی مون ترانه شون رو می خوندن چراغای دهکده های اطراف دیده می شد.

دفعه قبل که خونه دوستای بلاروسی بودیم گفتند که کشورشون دیکتاتوری ترین حکومت اروپا رو داره، مردم از حکومت راضی نیستن و دولت پرچمشون رو تغییر داده و مردم هنوز به پرچم قبلی وفادارن، چقدر تشابه! یه ماده غذایی شبیه برنج دارن با رنگ تیره که غذای اصلیشون محسوب می شه و اسمشو یادم نمی یاد.

۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

(عکس، کنار دریاچه ای در شمال شرق گوتنبرگ، 25 ژانویه)

شب های امتحان رو دوست دارم چون قدرت ذهنم در مسائل غیر درسی اوج می گیره و گاهی ختم به نتایج جالبی می شه. یه نمونه اش رو دوست دارم اینجا ثبت کنم.

همیشه به تعبیر خواب علاقه داشتم و تجربیات عجیب جور واجوری در این زمینه دارم. از نوجوونی با تعبیر خواب ابن سیرین و دانیال نبی آشنا بودم و در اینجا نمی خوام صحت و سقم اونها رو مطرح کنم.

دو سال پیش یه کتاب از "دکتر کارل گوستاو یونگ" خوندم به اسم "انسان در جستجوی هویت خویش" که چند نمونه از بیماراشو مثال زده بود که با استفاده از رویاهای اونها موفق به تشخیص مشکل شده بود. حالا یه قسمت از خواب دیشبم رو می گم و یه تعبیریونگی جالب از اون...

"به یه سفر رفته بودم یه جای خیلی زیبا توی دل طبیعت. توی یه جزیره خیلی کوچیک لم داده بودم که اطرافش بشقاب های یخی پوشیده از برف روی دریای آبی شناور بودن، هر از گاهی نسیم کمی از برف ها رو توی هوا پخش می کرد و از تماشای اون لذت ناگفتنی می بردم. یهو چند تا دوست رو هم کنار خودم دیدم و متوجه شدم که او هم اونجاست. صحبت با او شروع شد و صحبت خیلی ناراحت کننده ای بود، در همین حال متوجه شدم که ما در خونه پدری قدیمی من هستیم. من در حالی که سعی می کردم حرفایی بزنم که خودم رو از این موقعیت ناراحت کننده خلاص کنم از توی پنجره مادرم رو دیدم که در حالیکه فریاد می زد و حرفای نامفهوم می گفت با حالت وحشتناکی از توی حیاط رد شد و به هال رفت. دنبالش رفتم و متوجه شدم مادرم توی خواب راه می ره و نمی فهمه اطرافش چه خبره و مثل دیوونه ها رفتار می کنه. خیلی سعی کردم بیدارش کنم. چند بار فکر کردم که بیدار شده ولی بعد از یه مدت وقتی گفت تازه الان بیدار شدم، فهمیدم حتی موقعی که فکر می کردم بیدارش کرده ام بیدار نبوده و در اینجا خوابم تموم شد."

امروز فکر کردم همچین خوابی که به این روشنی یادم مونده حیفه که فراموش بشه. دکتر یونگ معتقده که رویاها خاصیت جبرانی دارن، یعنی سعی می کنن کمبودها و ضعف های موقعیت خوداگاه ما رو تو زندگی روزمره به ما گوشزد کنن و برای این منظور از یه زبون سمبلیک استقاده می کنن.

و اما تعبیر شخصی خوابم رو می گم و یه هدفم از این کار اینه که این موضوع به شناخت مربوطه و شناخت مهمترین بخش زندگی یه و شاید تجربه من به درد دوستام هم بخوره!

1. من احساس آرامش می کنم و سعی می کنم از زندگی روزمره لذت ببرم.
2. آرامش من در همه ابعاد نیست و موضوعاتی که منو ناراحت کرده و آزرده هنوز برام کامل حل نشده.
3. همیشه این خطر وجود داره که مشکلات گذشته که باهاش کنار نیومدم مثل یه زخم کهنه سر باز کنه و منجر به سختی بشه باز.
4. طبق تعبیردکتر یونگ که مادر رو تعبیر به حیات روانی و معنوی انسان می کنه، من به روانم توجه کافی نمی کنم، البته دارم تلاش می کنم بیدارش کنم.
5. بیدار کردن روان یا هوشیاری معنوی و روحی از زندگی که می کنم کار خیلی سختی یه و آدم جاهایی با واقعیت هایی از وجود خودش روبرو می شه که زشت و ترسناک و ناراحت کننده است.
6. یه راه اینه که از بیدار شدن پرهیز کنم و همینجوری خوابالوده و ناهشیار و ناقص به زندگی ادامه بدم.
7. گاهی ممکنه فکر کنم که روانم رو بیدار کردم و خودم رو شناختم و با شناخت معنوی از خودم زندگی می کنم ولی در واقع این توهم باشه و من هنوز خواب باشم.
8. من باید به تلاشم ادامه بدم و در آخر بیدار می شم!

برای تعبیری که کردم و نوشتن این مطلب به خودم تبریک می گم!

۱۳۸۷ بهمن ۵, شنبه

(عکس: شب یلدا 2008، دانشگاه چالمرز)

قند پارسی رو هر روز باید خورد، امروز مهمون من باشید:

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفتمست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت مستی زان سبب افتان وخیزان می رویگفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست
گفت می باید ترا تا خانه ی قاضی برمگفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت نزدیک است والی راسرای آنجا شویمگفت والی از کجا در خانه ی خمار نیست
گفت تا داروغه راگوییم درمسجد بخوابگفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهانگفت کار شرع کار درهم و دینار نیست
گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاهگفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست
گفت می بسیار خوردی زان چنان بیخود شدی
گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست
گفت باید حد زند هوشیار مردم مست راگفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست


شعر از پروین اعتصامی یه و گروه "مستان و همای" اجرای خیلی زیبایی از این شعر داره.

۱۳۸۷ بهمن ۲, چهارشنبه

From Umea, Sweden

آدم هایی که باهوش هستن زود متوجه اشتباهاتشون می شن، آدم های عاقل اشتباهاتشون رو تکرار نمی کنن!
آدم های باهوش و عاقل کمتر در اثر اشتباهات پی در پی به خودشون دردسر می دن!
آدم های باهوش و بی خرد بیشتر رنج می برن...

هوا کمی بهتر شده

به نقل از روزنامه مترو هفت اسم پرطرفداری که در سال 2008 روی نوزادهای سوئدی گذاشته شده از این قراره:
GirlsBoys
MajaLukas
JuliaOskar
EmmaElias
ElsaWilliam
EllaHugo
AliceAlexander
LinneaErik


۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

اولین همکلاسی که بعد از تعطیلات دیدم "اولوف" بود. اواخر ترم قبل مریض شده بود و من حالشو پرسیدم. گفتم بهتر شدی؟
گفت بله جواب آزمایشا هم معلوم شده. من ام اس دارم...
تماشای لبخند و صورت تکیده اش وقتی از بیماریش می گفت غیر قابل تحمل بود، این بدترین خبری بود که تو این پنج ماه شنیدم.
فقط گفتم وای خدای من، خیلی متاسفم اولوف! تو باید آدم قوی و سرسختی باشی!
آدم در این مواقع چی می تونه بگه و چی درسته که بگه نمی دونم.

یک ماه و نیم پیش به خاطر اینکه سمت چپ بدنش بی حس شده بود رفت بیمارستان و آزمایشای مختلف داد.
گفت من خوشحالم که تو این نقطه دنیا هستم و این بیماری رو گرفتم چون اینجا دولت سرویس خیلی خوبی به ما برای این بیماری میده.

من که توی دلم داشتم گریه می کردم و از مثبت اندیشی اون تعجب کرده بودم بهش گفتم که توی ایران بیمارای ام اس باید تو صف های طولانی دم هلال احمر صف بکشن و حقوق یه آدم رو بدن که برای عزیزاشون داروی ماهیانه ام اس بگیرن و توی دلم باز گریه کردم چون یاد همه اونایی که پول تهیه دارو ها رو ندارن و سختی هایی که تحمل می کنن تا می میرن افتادم، حتی یاد زنایی که ام اس گرفتن و ...

۱۳۸۷ دی ۲۹, یکشنبه


بالاخره از خونه موندن خسته شدم و تصمیم گرفتم بیرون برم، اون هم تو هوای سرد!
پارکی نزدیک خونه هست که یه جنگل قشنگ داره با تعدادی مرغابی و سنجاب و یه دریاچه زیبا، پیاده راه افتادم.
وقتی رسیدم کمی طول کشید تا صحنه آدمایی که روی دریاچه ایستادن رو هضم کنم، دریاچه یخ زده بود و یه عده روی یخ راه می رفتن بعضی ها هم با کفش مخصوص، روی یخ اسکیت می کردن.

سه تا مرد جوون پنج شیش تا بچه حدود چهار ساله رو آورده بودن و براشون آتیش درست کرده بودن، بچه ها که توی لایه های لباس های گرم و ضخیم زمستونی توان حرکتشون خیلی کم شده بود چیزی از بازیگوشی شون کم نشده بود و به شکل خنده داری روی یخ می دویدن و تلپی سر می خوردن جیغ می زدن و می خندیدن بعد هم انگار نه انگار، خوشحال تر از قبل پا می شدن و می دویدن.

من با احتیاط زیاد رفتم روی دریاچه ده بیست قدم راه رفتم و در هر قدم با دقت خطوط زیر یخ رو بررسی می کردم که نکنه بشکنه!
غذاهایی که برای پرنده ها و سنجاب ها به درخت ها آویزون کرده بودن دیدنی بود.
چهار دور دور دریاچه راه رفتم، لباسم گرم بود ولی لب ها و بینیم یخ زده بود...

خوشحالم که تعطیلات تموم می شه و دوباره می رم دانشگاه!

۱۳۸۷ دی ۲۶, پنجشنبه


From Game of Flames

تا حالا به این موضوع که هوای اینجا می تونه آدم رو افسرده کنه جدی نگاه نکرده بودم. چند روزی یه که احساس می کنم قضیه ممکنه واقعیت داشته باشه!
لنکا قبل از این که به پراگ برگرده از تاریکی و سرما حسابی شاکی بود. گفت درک می کنه که چرا دولت سوئد مالیات هفتاد و پنج درصدی رو الکل می گیره، اگه الکل اینقدر گرون نباشه با این هوا همه رو می یارن به الکل! گفت اگه موندنش طولانی تر می شد ممکن بود برای رفع افسردگی از الکل کمک بگیره!

چراغونی های قشنگی که برای سال نو پشت پنجره ها و توی باغچه ها می کنن کمی دل آدم رو شاد می کنه. مردم اینجا تو شبای زمستون شمع روشن می کنن که هم نور و زیبایی داره و هم گرما، اما هیچی جای یه روز آفتابی بهاری رو نمی گیره که از صبح تا شب بیرون هستی و با خستگی دلپذیری بر می گردی خونه که استراحت کنی به امید صبح فردا!

ماه ژانویه رو به عنوان بدترین ماه اروپا از نظر آب و هوا به یاد داشته باشید.

۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

Lund-Kopenhag

Dusseldorf-Paris

دوتا آلبوم از عکس های سفرم درست کردم که با کلیک روی این تصویرها می شه دیدشون.
***
یه وقتایی دل آدم بیخودی تنگ می شه، بدون دلیل و منطق. کم حوصله و بهانه گیر می شی، غذا خوردن و بیرون رفتن سخت می شه، دلت می خواد یه دریچه توی آسمون باز بشه و یه نیرویی تو رو بلند کنه و بفرسته اون پشت، درست پشت صحنه!
***
فاطی جونم امروز حسابی به یاد تو بودم، یاد یه روز سرد از دوسال پیش افتادم، اومده بودم شرکتتون، بهت گفتم که چیکار کردم، تو گفتی دیوونه چرا این کارو کردی، من بغض داشتم و تو هم، تلخ گریه کردیم...

۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه


خوابیدن ساعت شیش و نیم صبح، بیدار شدن ساعت یازده و راه رفتن با چشمای خوابالود روی کاغذایی که کف اتاق همه جا ولو شدن و تو تا صبح با معادله حل کردن و مشتق گیری سیاهشون کردی لذتبخشه...

۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه

(عکس: گوتنبرگ، هتل جی، 28 دسامبر)

دیروز به طرز عجیبی یاد یکی از آرزوهای کودکی افتادم.
آرزو داشتم یه چراغ قوه داشته باشم و شب ها زیر پتو باهاش کتاب بخونم :)
عجیبه که تا حالا حتی یکبار هم این کار رو نکردم.
امروز تصمیم گرفتم که هرچه زودتر یه چراغ قوه بخرم و آرزوم رو به واقعیت دربیارم.
راستش الان هم احساس می کنم خیلی دلم می خواد زیر پتو با چراغ قوه کتاب بخونم...
البته کتابش هم مهمه. کاشکی اون کتاب داستان سیندرلا با نقاشی های رنگی قشنگش رو هنوز داشتم،
یا اون کتاب علاءالدین و چراغ جادو یا شیر خودخواه و خرگوش باهوش!
الان تنها کتابی که دارم یه کتاب آموزش زبان سوئدی یه، فکر کنم غیر از چراغ قوه باید به فکر یه کتاب هم باشم،
یه کتاب کوچولوی دوست داشتنی!

۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

(عکس ها: کپنهاگ، 30 دسامبر)

پل "اوره سوند" بزرگترین پل ترکیبی اروپا محسوب می شه و شهر مالمو در جنوب سوئد رو به کپنهاگ در دانمارک وصل می کنه. چهار باند برای اتومبیل ها در دوجهت داره و ریل قطار هم در طبقه پایین قرار داده شده، انتهای پل به سمت دانمارک به یه جزیره مصنوعی می رسه و از اونجا وارد تونلی می شه که از زیر دریا عبور می کنه تا به دانمارک برسه.

در کپنهاگ اتومبیل رو پارک کردیم و به سمت مرکز شهر راه افتادیم. وارد یه فضای زیبا با ساختمون های قدیمی و بزرگ شدیم و هنوز درست نمی دونستیم جاهایی که می خواهیم ببینیم کجا هستن.
از ساختمونی که نمای سنگی باشکوهی داشت حسابی عکس گرفتیم، دو نفر از ما وارد ساختمون شدیم تا سوال بپرسیم.
من در چوبی عظیم رو هل دادم و رفتم تو...
برعکس نمای ساختمون فضای ورودی خیلی مدرن بود، یه کیوسک با شیشه ضد گلوله رو به روم بود که سه نفر اون تو بودن، دوتا آقا شبیه به بادی گارد ها با کله تاس، ریش پروفسوری، کت و شلوار و کراوات و کمی تپل! خیلی هم شبیه هم بودن.

[بادی گارد سمت چپ که صداش از توی بلندگو پخش می شد] شما اینجا چیزی می خواهید؟
[من] ما دنبال بخش اطلاعات توریست ها می گردیم
[بادی گارد با لحن خیلی جدی] اینجا بخش اطلاعات توریست ها نیست خانم
[من] خب بخش اطلاعات توریست ها کجاست
[بادی گارد با لحن خیلی جدی] اطلاعی ندارم خانم
[من] پس اینجا کجاست؟
[بادی گارد با لحن جدی و شگفت زده] اینجا پارلمانه!

بیرون رفتیم...
[دوستی که دم در منتظر بود] پرسیدین دستشویی داره یا نه؟
[من در حال انفجار از خنده] نه جرات نکردم بپرسم اینجا پارلمانه!

۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه


بالاخره از سفر برگشتم و کلی مطلب دارم برای نوشتن...
این عروسکی که توی عکس هاست چند هفته پیش متولد شد، یعنی بافتمش. اسمش رو گذاشتم ایرج، البته دوستان گفتند هوشنگ بیشتر بهش می یاد. توی برنامه سفرمون قرار بود یک شب خونه یه دختر آلمانی به نام "کارن" توی دوسلدورف باشیم و این عروسک رو برای اون درست کرده بودم. گذاشتمش توی ساک سفرم و به عنوان یادگاری و تشکر بهش دادم. کارن با هم خونه ایش "سباستیان" که نوازنده و آهنگسازه با پنیر گرم و نون و بیسکویت هایی که خودشون برای کریسمس پخته بودن از ما پذیرایی کردن. این جماعت اروپایی چه پسر و چه دختر در شیرینی و کیک پختن مهارت دارن.

[من در حال خورد کردن سیب زمینی] توی ایران مردها معمولا آشپزی نمی کنن و کارای خونه رو انجام نمی دن
[کارن] توی شرق آلمان ایالت باواریا هم همینجوریه، ما اونجا یه مهمونی رفته بودیم و سیستم اینجوری بود که مردها میز و صندلی ها رو چیدن و سالن رو آماده کردن و زنها کارای آشپزخونه رو انجام دادن ولی اینجا اینجوری نیست
[سباستیان] پدر من یه بخش از همه کارای خونه رو انجام می ده و دستپختش هم خوبه
...
[من] شما اگر کار دارید می تونید به کارتون برسید، مجبور نیستید پیش ما بمونید
[سباستیان] نه کاری نداریم
[علی خطاب به سباستیان] ببین این یه نمونه از فرهنگ ما ایرانی هاست همیشه تعارف می کنیم، یعنی برای اینکه مودب باشیم یه چیزی رو می گیم
[سباستیان] نمی دونم منظورت رو درست گرفتم یا نه ولی من یه سفر اندونزی رفتم، اونجا همه خیلی با هم خوب و مودب بودن ولی بعد فهمیدیم که توی فکرشون اونقدر از هم خوششون نمی یاد و بعضی وقتا اونقدر از هم دلخورن که دلشون می خواد طرف رو بکشن
[من] ولی من تعارف نکردم، ما از یه راه دور اومدیم و اطلاعی از کار و زندگی شما نداریم، ممکن بود کارای مهمی داشته باشید
....
[کارن موقع شب به خیر گفتن] همه چی مناسبه؟ چیز دیگه ای لازم ندارین؟
[من] می شه بغلت کنم؟